قانون عشق p39
لحن شیرین و گرمش نزاشت بیشتر از این مخالفت کنم
لباسامون رو عوض کردیم و ساعت ۱۰ از خونه خارج شدیم
نیم ساعت بعد رسیدیم مطب دکتر ،یکم نشستیم تا نوبتمون بشه و بعد رفتیم داخل
بعد سلام به دکتر روی صندلی که ای برای بیمار بود نشستم نزدیک دکتر
گفت : خب بگو مشکلت چیه
من: یه مدته همش حالت تهوع دارم و گاهی بالا میارم ، سرم گیج میره و بعضی وقتا هم اشتها برای خوردن ندارم
سری تکون داد و مشغول معاینه کردنم شد ..فشار دستمو ضربان قلب و نبض و معاینه ی روی شکم و...
وقتی تموم شد به صندلیش تکیه داد ، لبخندی روی لبش جای گرفت و گفت: تبریک میگم خانم شما باردارید
انگار دنیا رو سرم خراب شد
هیچ عکس العملی نميتونستم نشون بدم به معنی واقعی هنگ کرده بودم ......تنها چیزی که میتونست اوضاع رو بدتر کنه یه بچه بود
صدای سرپرست مین از پشتم که اسمم رو صدا زد باعث شد برگردم و بهش نگاه کنم ولی اشکام اجازه نمیداد کلمه ای به زبون بیارم
بازومو گرفت ک بلند شم
همون طور ک منو ب سمت در میبرد گفت: تو بیرون منتظر باش الان میام
پشت در به زمین خیره شده بودم و به بلایی که سرم اومده بود فکر میکردم
اما بیشتر آدما دلشون پر میکشید که بچه دار بشن ولی چرا من این بچه رو به عنوان بلا خطاب کردم؟؟
غرق افکارم بودم که سرپرست مین از مطب اومد بیرون
تا وقتی که سوار اتوبوس بکشیم نه اون چیزی گفت و نه من
تا اینکه بلاخره زبون باز کردم: حالا من باید چیکار کنم؟!
اونقدر عجز و ناراحتی تو صدام مشخص بود که هر کسی میشنید دلش به حالم میسوخت
نگام کرد : درسته که وضعیت خوبی نیس ولی این بچه شاید بتونه برات شروع یه زندگی جدید باشه عزیزم ......به این فکر کن که یه بچه کوچولو داره تو وجودت رشد میکنه ..داری مادر میشی
بی توجه ب حرفاش پرسیدم: شما به دکتر چی گفتید وقتی من رفتم بیرون
سرپرست مین: خواستم مدارک و دفترچتو بردارم که دکتر منو ب حرف گرفت ...گفت چون هنوز دو ماهته باید از الان مواظب باشی و احتیاط کنی تا وقتی بچه بزرگتر شد بهت فشار نیاد ، خلاصه یه سری توصیه های پزشکی بود
آهانی زیر لب گفتم و دوباره تو افکارم غوطه ور شدم
لباسامون رو عوض کردیم و ساعت ۱۰ از خونه خارج شدیم
نیم ساعت بعد رسیدیم مطب دکتر ،یکم نشستیم تا نوبتمون بشه و بعد رفتیم داخل
بعد سلام به دکتر روی صندلی که ای برای بیمار بود نشستم نزدیک دکتر
گفت : خب بگو مشکلت چیه
من: یه مدته همش حالت تهوع دارم و گاهی بالا میارم ، سرم گیج میره و بعضی وقتا هم اشتها برای خوردن ندارم
سری تکون داد و مشغول معاینه کردنم شد ..فشار دستمو ضربان قلب و نبض و معاینه ی روی شکم و...
وقتی تموم شد به صندلیش تکیه داد ، لبخندی روی لبش جای گرفت و گفت: تبریک میگم خانم شما باردارید
انگار دنیا رو سرم خراب شد
هیچ عکس العملی نميتونستم نشون بدم به معنی واقعی هنگ کرده بودم ......تنها چیزی که میتونست اوضاع رو بدتر کنه یه بچه بود
صدای سرپرست مین از پشتم که اسمم رو صدا زد باعث شد برگردم و بهش نگاه کنم ولی اشکام اجازه نمیداد کلمه ای به زبون بیارم
بازومو گرفت ک بلند شم
همون طور ک منو ب سمت در میبرد گفت: تو بیرون منتظر باش الان میام
پشت در به زمین خیره شده بودم و به بلایی که سرم اومده بود فکر میکردم
اما بیشتر آدما دلشون پر میکشید که بچه دار بشن ولی چرا من این بچه رو به عنوان بلا خطاب کردم؟؟
غرق افکارم بودم که سرپرست مین از مطب اومد بیرون
تا وقتی که سوار اتوبوس بکشیم نه اون چیزی گفت و نه من
تا اینکه بلاخره زبون باز کردم: حالا من باید چیکار کنم؟!
اونقدر عجز و ناراحتی تو صدام مشخص بود که هر کسی میشنید دلش به حالم میسوخت
نگام کرد : درسته که وضعیت خوبی نیس ولی این بچه شاید بتونه برات شروع یه زندگی جدید باشه عزیزم ......به این فکر کن که یه بچه کوچولو داره تو وجودت رشد میکنه ..داری مادر میشی
بی توجه ب حرفاش پرسیدم: شما به دکتر چی گفتید وقتی من رفتم بیرون
سرپرست مین: خواستم مدارک و دفترچتو بردارم که دکتر منو ب حرف گرفت ...گفت چون هنوز دو ماهته باید از الان مواظب باشی و احتیاط کنی تا وقتی بچه بزرگتر شد بهت فشار نیاد ، خلاصه یه سری توصیه های پزشکی بود
آهانی زیر لب گفتم و دوباره تو افکارم غوطه ور شدم
۴۳.۶k
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.