* * زندگی متفاوت
🐾پارت 42
#leoreza
جلو در اتاق پانیذ نشسته بودم
سرم لای دستام گرفته بودم چون پرستار تو اتاق بود نمیتونستم برم
یعنی حامله بود کاشکی دیشب بازی مسخره ای باهاش نمیکردم که بیارمش بیرون
اینجوری بشه من اون بچه رو میخواستم بیشتر از خودم میخواستمش
چقد سخت بود بچه ات از دست بدی
اگه بفهمه چیکار میکنه چه واکنشی نشون میده
اصن قضیه پدرش بفهمه منو میبخشه
میتونم دوباره تو صورتش نگاه کنم
تو فکر و خیال بودم که ارسلان زنگ زد
جواب دادم
رضا:جانم ارسلان
ارسلان:رضا ما داریم میایم پاریس
رضا:چیشده اتفاقی افتاده
ارسلان:هیچی بابا دیشب به خونه ی نیکا ینا تیراندازی کردن الانم 4 تایی داریم برمیگردیم رضا من از دیشب دارم تحقیق میکنم هرکسی بود خوب کارش انجام داده
رضا:باشع بیاینن
ارسلان:رضا
رضا:هومم
ارسلان:یه چیزی شده اتفاقی افتاده
رضا:خیلیی چیزا شده بیا پاریس بهت میگم
ارسلان:باش خدافز
رضا:خدافز
همین که گوشیو قطع کردم داد پانیذ بلند شد سریع رفتم اتاقش......
#paniz
لای چشمام باز کردم یه اتاق سفید بود با یه پرستار که داشتم بهم سرم وصل میکرد
پرستار:عزیزم خوبی جایت درد نمیکنه نه
با یاداوری اتفاقات سریع از جام خواستم بلند شم که زیر دلم و کل شکمم درد گرف و جیغم به هوا رفت
پرستار:به خودت فشار نیار چون بچه سقط شده اذیت میشی
که یه دفعه رضا از راه رسید اومد کنارم
رضا:حالت خوبه
اینا چی میگفتم قضیه بچه دیگه چیه
مگه من حامله بودم
اصن حامله بودم چرا خودممم نفهمیدم
پانیذ:اینا چی میگن چرا میگه بچه ات سقط شده (بغض)
پرستار رفت بیرون رضا اومد کنارم نشست بغلم کرد سرم گذاشت رو سینه اش
رضا:اره حامله بودی بچمون 2 هفته اش بوده از دکترت پرسیدم ما بچه داشتیم یه بچه ی خوشگل ولی از دستش دادیم نشد نتونستیم خودتو ناراحت نکن اتفاق بود (اروم و بغض)
یعنی من بچه داشتم
یه موجود قشنگ تو شیکمم داشتم از دستش دادم
اونم بخاطر یه اتفاق
دستام دورش حلقه کردم اروم اروم شروع کردم به اشک ریختن
پانیذ:من چقد احمق بودم نفهمیدم که مامان شدم بچه ام از دست دادم هدیه خدا رو ازش مراقبت نکردم (گریه و بغض)
موهام نوازش کرد
رضا:اینجوری نگو فداتشم تو قشنگترین کس منی من با تو همه چی یاد گرفتم مهربون من ........
بای پارت اشک اوری بود نه
#leoreza
جلو در اتاق پانیذ نشسته بودم
سرم لای دستام گرفته بودم چون پرستار تو اتاق بود نمیتونستم برم
یعنی حامله بود کاشکی دیشب بازی مسخره ای باهاش نمیکردم که بیارمش بیرون
اینجوری بشه من اون بچه رو میخواستم بیشتر از خودم میخواستمش
چقد سخت بود بچه ات از دست بدی
اگه بفهمه چیکار میکنه چه واکنشی نشون میده
اصن قضیه پدرش بفهمه منو میبخشه
میتونم دوباره تو صورتش نگاه کنم
تو فکر و خیال بودم که ارسلان زنگ زد
جواب دادم
رضا:جانم ارسلان
ارسلان:رضا ما داریم میایم پاریس
رضا:چیشده اتفاقی افتاده
ارسلان:هیچی بابا دیشب به خونه ی نیکا ینا تیراندازی کردن الانم 4 تایی داریم برمیگردیم رضا من از دیشب دارم تحقیق میکنم هرکسی بود خوب کارش انجام داده
رضا:باشع بیاینن
ارسلان:رضا
رضا:هومم
ارسلان:یه چیزی شده اتفاقی افتاده
رضا:خیلیی چیزا شده بیا پاریس بهت میگم
ارسلان:باش خدافز
رضا:خدافز
همین که گوشیو قطع کردم داد پانیذ بلند شد سریع رفتم اتاقش......
#paniz
لای چشمام باز کردم یه اتاق سفید بود با یه پرستار که داشتم بهم سرم وصل میکرد
پرستار:عزیزم خوبی جایت درد نمیکنه نه
با یاداوری اتفاقات سریع از جام خواستم بلند شم که زیر دلم و کل شکمم درد گرف و جیغم به هوا رفت
پرستار:به خودت فشار نیار چون بچه سقط شده اذیت میشی
که یه دفعه رضا از راه رسید اومد کنارم
رضا:حالت خوبه
اینا چی میگفتم قضیه بچه دیگه چیه
مگه من حامله بودم
اصن حامله بودم چرا خودممم نفهمیدم
پانیذ:اینا چی میگن چرا میگه بچه ات سقط شده (بغض)
پرستار رفت بیرون رضا اومد کنارم نشست بغلم کرد سرم گذاشت رو سینه اش
رضا:اره حامله بودی بچمون 2 هفته اش بوده از دکترت پرسیدم ما بچه داشتیم یه بچه ی خوشگل ولی از دستش دادیم نشد نتونستیم خودتو ناراحت نکن اتفاق بود (اروم و بغض)
یعنی من بچه داشتم
یه موجود قشنگ تو شیکمم داشتم از دستش دادم
اونم بخاطر یه اتفاق
دستام دورش حلقه کردم اروم اروم شروع کردم به اشک ریختن
پانیذ:من چقد احمق بودم نفهمیدم که مامان شدم بچه ام از دست دادم هدیه خدا رو ازش مراقبت نکردم (گریه و بغض)
موهام نوازش کرد
رضا:اینجوری نگو فداتشم تو قشنگترین کس منی من با تو همه چی یاد گرفتم مهربون من ........
بای پارت اشک اوری بود نه
۲۲.۷k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.