دوپارتی « وقتی هر ماه میومد کافه..» پارت اخر
دوپارتی « وقتی هر ماه میومد کافه..» پارت اخر
بنگ چان بعد از اینکه دختر رفت خنده ایی کرد و به ایس لاته روبه روش خیره شد..
هیچ وقت فکر نمیکرد به خاطر یک دختر بخواد لب به نوشیدنیی بزنه که ازش.متنفره..ولی باز هم دست به هرکاری میزد تا بخواد برای یک دقیقه هم که شده دختر مورده اعلاقش رو ببینه
نمیدونست کی قراره بهش اعتراف کنه..هروقت به این موضوع فکر میکرد از استرس دست هاش میلرزیدن
۰
بعد از اینکه ایس لاتش رو خورد و مبلغش رو پرداخت کرد..
تصمیم گرفت یکم زودتر سمت خونه راه بیوفته
وقتی سوار تاکسی شد ...اخرین نگاهش رو به در شیشه ایی کافه داد
نفس عمیقی کشید و ادرس رو به راننده گفت ...
۰۰
به خونش رسید و رمز در رو زد و وارد شد..در خونه با صدای تقی از هم جدا شد
بنگچان بعد از اینکه کفش هاش رو در اورد سمت اشپزخونه رفت و از یخچال پارچ آبی در اورد و داخل لیوان ریخت..
یکم ازش نوشید..
خنده ایی دوباره به لب هاش اومد لیوان اب رو روی جزیره گذاشت و سمت اتاقش رفت..
واردش شد و بدون اینکه بخواد لباسش رو عوض کنه خودش رو روی تخت پرت کرد
تاق باز خوابید و به سقف خیره شد
دوباره به اون زمانی فکر.کرد که داشت باهاش حرف میزد
با مرور اون خاطره دوباره خنده ایی به لب هاش نشست
روی تخت بر عکس شد و روبه شکمش خوابید
و دوباره شروع کرد با خودش حرف زدن
«..شانسی دارم که بخوام...دوباره باهاش حرف بزنم..؟»
بنگ چان بعد از اینکه دختر رفت خنده ایی کرد و به ایس لاته روبه روش خیره شد..
هیچ وقت فکر نمیکرد به خاطر یک دختر بخواد لب به نوشیدنیی بزنه که ازش.متنفره..ولی باز هم دست به هرکاری میزد تا بخواد برای یک دقیقه هم که شده دختر مورده اعلاقش رو ببینه
نمیدونست کی قراره بهش اعتراف کنه..هروقت به این موضوع فکر میکرد از استرس دست هاش میلرزیدن
۰
بعد از اینکه ایس لاتش رو خورد و مبلغش رو پرداخت کرد..
تصمیم گرفت یکم زودتر سمت خونه راه بیوفته
وقتی سوار تاکسی شد ...اخرین نگاهش رو به در شیشه ایی کافه داد
نفس عمیقی کشید و ادرس رو به راننده گفت ...
۰۰
به خونش رسید و رمز در رو زد و وارد شد..در خونه با صدای تقی از هم جدا شد
بنگچان بعد از اینکه کفش هاش رو در اورد سمت اشپزخونه رفت و از یخچال پارچ آبی در اورد و داخل لیوان ریخت..
یکم ازش نوشید..
خنده ایی دوباره به لب هاش اومد لیوان اب رو روی جزیره گذاشت و سمت اتاقش رفت..
واردش شد و بدون اینکه بخواد لباسش رو عوض کنه خودش رو روی تخت پرت کرد
تاق باز خوابید و به سقف خیره شد
دوباره به اون زمانی فکر.کرد که داشت باهاش حرف میزد
با مرور اون خاطره دوباره خنده ایی به لب هاش نشست
روی تخت بر عکس شد و روبه شکمش خوابید
و دوباره شروع کرد با خودش حرف زدن
«..شانسی دارم که بخوام...دوباره باهاش حرف بزنم..؟»
۱۴.۹k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.