اجبار به عشق ...part 27
بعد از مدتی با باز کردن چشماش و نگاه کردن به اطراف فهمید که خوابش برده بود
با استفاده از دستش بلند شد
هوا تاریک شده بود
آرام آرام به سمت عمارت راهی شد بعد از وارد شدن به اطراف نگاهی انداخت
همه ی خدمه کار های خودشان را انجام داده و به اشپز خانه برای کمک رفته بودن
خلوت بودن پذیرایی نشان دهنده ی این بود که همه برای خوردن شام آماده شدن
پس به سمت اتاقش رفت و بعد از جست و جو به دنبال یک لباس مناسب
و تعویض لباس به سمت سالن غذا خوری رفت
و روی یک صندلی خالی که کنار مادر بزرگش بود نشست
فکرش هنوز هم مشغول بود
چرا باید خواب گذشته ای که ازش متنفر بود را میدید ؟
بدترین لحظه ی کودکی و نوجوانی .
واقعا آن لحظات به وحشت ناک و درد ناک بودند
بعد از سرو شام همه در حال خوردن بودند
اما دخترک فقط با غذای رو به رویش بازی میکرد
مادربزرگ که متوجه ی این کارش شده بود پیش خود گمان میکرد که آن دو معشوق بعد از ورود به اتاق با هم دعوای بدی داشتند و الان دخترک دلش گرفته است
و با خم شدن کنار گوش شوهرش نقشه اش را به او گفت
و همسرش همه ی حرف های زنش را با سر تایید کرد
چند دقیقه ای گذشته بود و باز هم فکرش پیش گذشته بود
و هنوز هم برای سولات پیچیده اش پاسخ مناسبی نداشت
با صدا شدن اسمش توسط مادربزرگش رشته ی افکارش پاره شد
مادربزرگ : آماده شو
هه یونگ : برای چی ؟
مادربزرگ : همش داشتی با غذام بازی میکردی و حتی مقدار کمی از اونو نخوردی ... پس برای باز شدن روحیت میخوایم ببریمتون شهر بازی
هه یونگ : اما من حالم خوبه
مادربزرگ : برای تفریح میخوایم بریم
هه یونگ : اها ... من برم حاظر بشم
مادربزرگ : باشه ... بعد که آماده شدی با ماشین تهیونگ بیاید
هه یونگ : چی؟ ... برای چی ؟
مادربزرگ: میخوام یکم با شوهرم تنها باشم ... عیبش کجاس ؟
هه یونگ : هیچ جا راحت باش * خنده
...
لایک : ۲۴
کامنت : ۱۲
اسلاید دوم لباس هه یونگ
اگه بد نوشتم ببخشید
با استفاده از دستش بلند شد
هوا تاریک شده بود
آرام آرام به سمت عمارت راهی شد بعد از وارد شدن به اطراف نگاهی انداخت
همه ی خدمه کار های خودشان را انجام داده و به اشپز خانه برای کمک رفته بودن
خلوت بودن پذیرایی نشان دهنده ی این بود که همه برای خوردن شام آماده شدن
پس به سمت اتاقش رفت و بعد از جست و جو به دنبال یک لباس مناسب
و تعویض لباس به سمت سالن غذا خوری رفت
و روی یک صندلی خالی که کنار مادر بزرگش بود نشست
فکرش هنوز هم مشغول بود
چرا باید خواب گذشته ای که ازش متنفر بود را میدید ؟
بدترین لحظه ی کودکی و نوجوانی .
واقعا آن لحظات به وحشت ناک و درد ناک بودند
بعد از سرو شام همه در حال خوردن بودند
اما دخترک فقط با غذای رو به رویش بازی میکرد
مادربزرگ که متوجه ی این کارش شده بود پیش خود گمان میکرد که آن دو معشوق بعد از ورود به اتاق با هم دعوای بدی داشتند و الان دخترک دلش گرفته است
و با خم شدن کنار گوش شوهرش نقشه اش را به او گفت
و همسرش همه ی حرف های زنش را با سر تایید کرد
چند دقیقه ای گذشته بود و باز هم فکرش پیش گذشته بود
و هنوز هم برای سولات پیچیده اش پاسخ مناسبی نداشت
با صدا شدن اسمش توسط مادربزرگش رشته ی افکارش پاره شد
مادربزرگ : آماده شو
هه یونگ : برای چی ؟
مادربزرگ : همش داشتی با غذام بازی میکردی و حتی مقدار کمی از اونو نخوردی ... پس برای باز شدن روحیت میخوایم ببریمتون شهر بازی
هه یونگ : اما من حالم خوبه
مادربزرگ : برای تفریح میخوایم بریم
هه یونگ : اها ... من برم حاظر بشم
مادربزرگ : باشه ... بعد که آماده شدی با ماشین تهیونگ بیاید
هه یونگ : چی؟ ... برای چی ؟
مادربزرگ: میخوام یکم با شوهرم تنها باشم ... عیبش کجاس ؟
هه یونگ : هیچ جا راحت باش * خنده
...
لایک : ۲۴
کامنت : ۱۲
اسلاید دوم لباس هه یونگ
اگه بد نوشتم ببخشید
۸.۶k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.