غریبه ای آشنا"P29"
ویو تهری
تو آینه به خودم نگاه کردم تا حالا دقت نکردم ولی منم خوشگلم ها!(پوزخند)
این لباسی که پوشیدم زیادی باز بود(اسلاید دوم)ولی من بهش اهمیتی ندادم!(بلاک نشیم صلوات😂)
در رژ قرمزمو بستم موهامو حالت دار عقب انداختم در کمدمو باز و کتمو ازش بیرون آوردم و پوشیدم رفتم بیرون از پله ها که داشتم پایین میومدم دیدم فقط فلیکس اونجا بود و کسی دیگه ای به جز اون نبود!
تو آینه داشت کراواتشو درست میکرد که باز هم نمیتونست درست کنه!
تو جام مکثی کردم آخه صدای پاشنه هام خیلی بلند بود و مطمعنم که اگه یه قدم هم بردارم متوجه من میشه!
نفسمو صدا دار بیرون دادم و شروع کردم به پایین رفتم که صدای پاشنه هام رو شنید و برگشت سمتم با دیدنم دستاش از حرکت وایستاد و دهنش وا شده بود
به پایین که رسیدم کیفمو گذاشتم رو میز و رفتم سمت اون وقتی بهش رسیدم هنوز نگاه قبلی رو داشت هنوزم محوم بود!
رفتم تو فاصله کمی ازش قرهر گرفتم و شروع کردم به درست کردن کراواتش
بعد اتمام کارم به چشاش زل زدم اینبار تو چشاش بغض میدیم ولی چرا بغض..
نه نباید اهمیت میدادم!
خواستم برم عقب که دستم گرفت و چسبوند به قلبش یه جوری میزد که کم مونده بود از جاش در بیاد!
فلیکس:"تو کشتن آدما اینقد حرفه ای و تو بستن کراوات اینقد بد؟"
با حرفش تعجب کردم و گفتم:یادت میاد؟
فلیکس بغضی شد و گفت:تو موقع بستن کراواتم اینو بم گفتی مگه نه؟
پوزخندی از دردی که داشتم زدم و گفتم:اره!
که اینبار محکم دستم از دستش کشیدم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه تا کمی آب بخورم..
ویو نارا
اههه لعنتی بازم تو بستن زیپ موندم اههه همینطوری که سعی میکردم زیپ لباسمو ببندم که در زده شد
از خوشحالی داد زدم:بیااا تو
وقتی در باز شد ذوقم پرید هیونجین بود زود برگشتم سمتش تا زیپمو نبینه
هیونجین همینطور محو من بود و نمیتونست جیزی بگه که گفتم:هوانگگگ هیونجین کجااای؟
هیونجین:اینقد زیبای آدمو نابود میکنه!
با حرفش خجالت کشیدم و سرمو انداختم عقب
نارا:یااا برو بیرون دارم لباس میپوشم!
هیونجین:آراسووو چرا داد میزنی میرم
خدایا اخه اگه بذارم بره کی میتونه این لعنتی رو ببنده؟؟
هیونجین خواست بره که گفتم:عزیزم
هیون تعجب کردو گفت:به من گفتی؟!
نارا:نه با دیوار!
هیون:هار هار هار
نارا:بیا این زیپووو ببند
هیونجین با پوزخند امد تو درو بست و قفل کرد!
استرس گرفتم و گفتم:حالا لازم نبود درو قفل کنی!
برگشتم سمت آینه که از پشت نزدیکم شد و دست گرمشو رو زیپمو گذاشت و تا آخر بست بعد اتمام کارش سرشو خم و وارد گردنم کرد
که از گرم بودن نفساش چشامو محکم بستم
هیونجین:بیب بوت مست کنندس!
هنوز چشام رو هم بود و حرارت بدم خیلی رفته بود بالا!این مرد منو تحریک کرده بود!
دوباره بوسه ای به گردنم زد که اینبار دیگه تحملم به سر رسید و برگشتم سمتش دستامو دور گردنش کردم و آروم گفتم:هیونجین من...
هیونجین:تو؟
نارا:میخوامت!
هیونجین مات شده به نارا خیره شد و گفت:تو..مطمعنی؟
نارا:ارهه!
(اصمات این دو زوج گذاشته نمیشه پارت بعدی شامل "پارتی"خواهد شد!)
تو آینه به خودم نگاه کردم تا حالا دقت نکردم ولی منم خوشگلم ها!(پوزخند)
این لباسی که پوشیدم زیادی باز بود(اسلاید دوم)ولی من بهش اهمیتی ندادم!(بلاک نشیم صلوات😂)
در رژ قرمزمو بستم موهامو حالت دار عقب انداختم در کمدمو باز و کتمو ازش بیرون آوردم و پوشیدم رفتم بیرون از پله ها که داشتم پایین میومدم دیدم فقط فلیکس اونجا بود و کسی دیگه ای به جز اون نبود!
تو آینه داشت کراواتشو درست میکرد که باز هم نمیتونست درست کنه!
تو جام مکثی کردم آخه صدای پاشنه هام خیلی بلند بود و مطمعنم که اگه یه قدم هم بردارم متوجه من میشه!
نفسمو صدا دار بیرون دادم و شروع کردم به پایین رفتم که صدای پاشنه هام رو شنید و برگشت سمتم با دیدنم دستاش از حرکت وایستاد و دهنش وا شده بود
به پایین که رسیدم کیفمو گذاشتم رو میز و رفتم سمت اون وقتی بهش رسیدم هنوز نگاه قبلی رو داشت هنوزم محوم بود!
رفتم تو فاصله کمی ازش قرهر گرفتم و شروع کردم به درست کردن کراواتش
بعد اتمام کارم به چشاش زل زدم اینبار تو چشاش بغض میدیم ولی چرا بغض..
نه نباید اهمیت میدادم!
خواستم برم عقب که دستم گرفت و چسبوند به قلبش یه جوری میزد که کم مونده بود از جاش در بیاد!
فلیکس:"تو کشتن آدما اینقد حرفه ای و تو بستن کراوات اینقد بد؟"
با حرفش تعجب کردم و گفتم:یادت میاد؟
فلیکس بغضی شد و گفت:تو موقع بستن کراواتم اینو بم گفتی مگه نه؟
پوزخندی از دردی که داشتم زدم و گفتم:اره!
که اینبار محکم دستم از دستش کشیدم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه تا کمی آب بخورم..
ویو نارا
اههه لعنتی بازم تو بستن زیپ موندم اههه همینطوری که سعی میکردم زیپ لباسمو ببندم که در زده شد
از خوشحالی داد زدم:بیااا تو
وقتی در باز شد ذوقم پرید هیونجین بود زود برگشتم سمتش تا زیپمو نبینه
هیونجین همینطور محو من بود و نمیتونست جیزی بگه که گفتم:هوانگگگ هیونجین کجااای؟
هیونجین:اینقد زیبای آدمو نابود میکنه!
با حرفش خجالت کشیدم و سرمو انداختم عقب
نارا:یااا برو بیرون دارم لباس میپوشم!
هیونجین:آراسووو چرا داد میزنی میرم
خدایا اخه اگه بذارم بره کی میتونه این لعنتی رو ببنده؟؟
هیونجین خواست بره که گفتم:عزیزم
هیون تعجب کردو گفت:به من گفتی؟!
نارا:نه با دیوار!
هیون:هار هار هار
نارا:بیا این زیپووو ببند
هیونجین با پوزخند امد تو درو بست و قفل کرد!
استرس گرفتم و گفتم:حالا لازم نبود درو قفل کنی!
برگشتم سمت آینه که از پشت نزدیکم شد و دست گرمشو رو زیپمو گذاشت و تا آخر بست بعد اتمام کارش سرشو خم و وارد گردنم کرد
که از گرم بودن نفساش چشامو محکم بستم
هیونجین:بیب بوت مست کنندس!
هنوز چشام رو هم بود و حرارت بدم خیلی رفته بود بالا!این مرد منو تحریک کرده بود!
دوباره بوسه ای به گردنم زد که اینبار دیگه تحملم به سر رسید و برگشتم سمتش دستامو دور گردنش کردم و آروم گفتم:هیونجین من...
هیونجین:تو؟
نارا:میخوامت!
هیونجین مات شده به نارا خیره شد و گفت:تو..مطمعنی؟
نارا:ارهه!
(اصمات این دو زوج گذاشته نمیشه پارت بعدی شامل "پارتی"خواهد شد!)
۱۰.۸k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.