گل رز♔
گل رز♔
#پارت36
از زبان دازای]
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو سریع داخل رفتم ـو گفتم: چویا قـ...
با دیدن ـه اشکاش که بند نمیومدن حرفم ـو خوردم.
با عصبانیت سمتم اومد ـو از یقه ـم گرفت ـو گفت: چطور به خودت اجازه دادی؟؟ چطور به خودت اجازه دادی که پاتو تو سرزمین ـه ما بزاری؟؟؟!
چطور تونستی؟ احساسات ـه دیگران هم برای شما لعنتی ها اهمیت داره؟..
پریدم وسط ـه حرف ـشو گفتم: چویا الان وقت ـش نیست بعدا بهت توضیح میدم پـ...
یقه ـمو ول کرد ـو با داد گفت: نمیخوام چیزی بشنوم، دیگه برام مهم نیست ازت متنفرم؛ حالاهم از سرزمی ـه پلیدی...
سیلی ای بهش زدم ـو گفتم: گوش کن چویا پدرم قراره امشب یسری سرباز بفرسته تا تورو دستگیر کنن تا دیر نشده باید از اینجا بری در غیر ـه این صورت بقیه ی عمر ـتو باید مثل افراد ـه تبعیدی زندگی کنی.
با تعجب بهم زل زده بود ـو چیزی نمیگفت.
چند دقیقه گذشت ـو با عصبانیت داد زد: اینا همش تقصیر ـه توعه عوضی ـه! اگه الان اینقدر بهم نزدیک نشده بودی مجبور نبودم بهت بگم که وارث ـم، چرا ولم نمیکنی؟ به اندازه ی کافی نابودم کردی دیگه چه نقشه ای داری؟؟ ولم کـ...!
با اومدن ـه یه صدای ـه عجیب سکوت کردیم.
یهو در باز شد ـو یه سرباز وارد ـه اتاق شد ـو با عجله گفت: سرورم بهمون حمله شـ...
روی زانوهاش فرود اومد ـو با افتادن ـش روی زمین تونستم چاقویی که بهش خورده ـرو ببینم.
چشمام از تعجب گرد شد!
پـ.. پدر!!!
_میدونستم که برای اخطار دادن اینجا میای پس اطلاعات غلط بهت دادم، از اونجایی که پادشاه ـه سرزمین ـه پلیدی مرد نیاز به بازسازی ـو اماده سازی داشت ولی الان کسی ـو نداشتن پس همچی به نعفه اوسامو هاست.
نه... همچیو خراب کردم.
پدرم با بی رحمی ـه کامل گفت: دستگیر ـش کنید!
چی؟؟ نه.. نه!!
خواستم جلوی پدرم ـو بگیرم که یه لحظه چویا دستاش به قدری مشت شد که رگ های دست ـش بیرون زدن.
نمیدونم چه اتفاقی افتاد ولی انگار یه انفجار صورت گرفت که باعث شد پرت بشم.
چشمام تار میدیدن ـو صدای گوش خراشی میومد.
درد داشتم ـو از سرم خون میومد.
نمیتونستم از جام بلند شم، سرمو با تعجب بالا اوردم ـو با دیدن ـه صحنه ی روبه روم چشمام گرد شد.
همه چیز درحال ـه سوختن بود ـو چیزی بجز اتش دیده نمیشد.
اینجا چه اتفاقی داره میوفته؟؟!
به سختی از جام بلند شدم ـو با صدای نسبتا بالایی گفتم: پدر!!... پدر!! چوـ...!
با دیدن ـه فردی که وسط ـه اتیش سوزی بود سریع سمتش دوییدم.
از جاهایی که کم اتیش گرفته بود رفتم ـو وقتی به اون فرد رسیدم...
چویـا!!!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا_پارت36
#پارت36
از زبان دازای]
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو سریع داخل رفتم ـو گفتم: چویا قـ...
با دیدن ـه اشکاش که بند نمیومدن حرفم ـو خوردم.
با عصبانیت سمتم اومد ـو از یقه ـم گرفت ـو گفت: چطور به خودت اجازه دادی؟؟ چطور به خودت اجازه دادی که پاتو تو سرزمین ـه ما بزاری؟؟؟!
چطور تونستی؟ احساسات ـه دیگران هم برای شما لعنتی ها اهمیت داره؟..
پریدم وسط ـه حرف ـشو گفتم: چویا الان وقت ـش نیست بعدا بهت توضیح میدم پـ...
یقه ـمو ول کرد ـو با داد گفت: نمیخوام چیزی بشنوم، دیگه برام مهم نیست ازت متنفرم؛ حالاهم از سرزمی ـه پلیدی...
سیلی ای بهش زدم ـو گفتم: گوش کن چویا پدرم قراره امشب یسری سرباز بفرسته تا تورو دستگیر کنن تا دیر نشده باید از اینجا بری در غیر ـه این صورت بقیه ی عمر ـتو باید مثل افراد ـه تبعیدی زندگی کنی.
با تعجب بهم زل زده بود ـو چیزی نمیگفت.
چند دقیقه گذشت ـو با عصبانیت داد زد: اینا همش تقصیر ـه توعه عوضی ـه! اگه الان اینقدر بهم نزدیک نشده بودی مجبور نبودم بهت بگم که وارث ـم، چرا ولم نمیکنی؟ به اندازه ی کافی نابودم کردی دیگه چه نقشه ای داری؟؟ ولم کـ...!
با اومدن ـه یه صدای ـه عجیب سکوت کردیم.
یهو در باز شد ـو یه سرباز وارد ـه اتاق شد ـو با عجله گفت: سرورم بهمون حمله شـ...
روی زانوهاش فرود اومد ـو با افتادن ـش روی زمین تونستم چاقویی که بهش خورده ـرو ببینم.
چشمام از تعجب گرد شد!
پـ.. پدر!!!
_میدونستم که برای اخطار دادن اینجا میای پس اطلاعات غلط بهت دادم، از اونجایی که پادشاه ـه سرزمین ـه پلیدی مرد نیاز به بازسازی ـو اماده سازی داشت ولی الان کسی ـو نداشتن پس همچی به نعفه اوسامو هاست.
نه... همچیو خراب کردم.
پدرم با بی رحمی ـه کامل گفت: دستگیر ـش کنید!
چی؟؟ نه.. نه!!
خواستم جلوی پدرم ـو بگیرم که یه لحظه چویا دستاش به قدری مشت شد که رگ های دست ـش بیرون زدن.
نمیدونم چه اتفاقی افتاد ولی انگار یه انفجار صورت گرفت که باعث شد پرت بشم.
چشمام تار میدیدن ـو صدای گوش خراشی میومد.
درد داشتم ـو از سرم خون میومد.
نمیتونستم از جام بلند شم، سرمو با تعجب بالا اوردم ـو با دیدن ـه صحنه ی روبه روم چشمام گرد شد.
همه چیز درحال ـه سوختن بود ـو چیزی بجز اتش دیده نمیشد.
اینجا چه اتفاقی داره میوفته؟؟!
به سختی از جام بلند شدم ـو با صدای نسبتا بالایی گفتم: پدر!!... پدر!! چوـ...!
با دیدن ـه فردی که وسط ـه اتیش سوزی بود سریع سمتش دوییدم.
از جاهایی که کم اتیش گرفته بود رفتم ـو وقتی به اون فرد رسیدم...
چویـا!!!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا_پارت36
۱۴.۸k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.