فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت۴۸
شب
از زبان ا/ت
چقدر خستم... امروز برام سنگین بود نشسته بودم کناره استخر نشسته بودم پاهام تو آب بود... هیچکس نبود همه جا ساکت بود...به آسمون نگاه میکردم که صدای کفش یکی رو شنیدم اولش فکر کردم خواهرمه برای همین با لبخند برگشتم سمتش..اما جونگ کوک بود...
همین که دیدمش بلند شدم خواستم برم که بازوم رو گرفت نگاش کردم...دلم میخواست خیلی سوال ها ازش بپرسم...خیلی حرفا بهش بگم...بگم که توی این یک سال چیشد چیا کشیدم...
با بعض تو چشماش نگاه کردم و گفتم : چرا..چرا رفتی..
دستم رو آروم ول کرد و همچنان بهم نگاه میکرد
گفت : ا/ت من..
گفتم : نه... فقط یه جواب کوتاه بهم بده..میدونی چیا بهم گذشت..میدونی چطوری بال بال میزدم وقتی هیچ پری نداشتم تا پرواز کنم.. وقتی اومدم و دیدم نیستی.. هیچی ازت نمونده دلم تیکه تیکه شد تو بهم گفته بودی نمیری..رفتی..پس چرا برگشتی.. نمیخوام ببینمت پس...بازم برو
به پایین نگاه کرد و گفت : میرم..اما ایندفعه نمیخواستم بدون خداحافظی برم.. خداحافظ
اینو گفت و رفت...شروع به گریه کردم سردردم خیلی بد بود
از زبان جونگ کوک
من رفتم چون اون منو باور نکرد بهم اعتماد نکرد... اشتباه کردم...اما دیگه فراموش کردم تهیونگ بهم گفته که چه اتفاقاتی برای ا/ت افتاده..الان که اومدم نمیدونستم قراره باهاش روبه رو بشم اما گل من اومدن برای چند ساعت بود پس الان باید برم...نمیخوام بازم حالش رو بدتر کنم..اون میخواد برم منم میرم...
رفتم سوار ماشین شدم روشنش کردم اشک تو چشمام جمع بود..به خودت بیا دیگه همه چیز تموم شده
از زبان ا/ت
گریه هام بند نمیومد اون واقعا داشت بازم میرفت...اگه ایندفعه بره دیگه نیاد چی...اگه نتونم ببینمش چی..
راهم رو دادم سمته دره خروجی از اینجا خیلی دور بود بدو بدو رفتم سمتش فقط با خودم زمزمه میکردم : نرو.. لطفاً نرو...اما وقتی رسیدم....
از زبان ا/ت
چقدر خستم... امروز برام سنگین بود نشسته بودم کناره استخر نشسته بودم پاهام تو آب بود... هیچکس نبود همه جا ساکت بود...به آسمون نگاه میکردم که صدای کفش یکی رو شنیدم اولش فکر کردم خواهرمه برای همین با لبخند برگشتم سمتش..اما جونگ کوک بود...
همین که دیدمش بلند شدم خواستم برم که بازوم رو گرفت نگاش کردم...دلم میخواست خیلی سوال ها ازش بپرسم...خیلی حرفا بهش بگم...بگم که توی این یک سال چیشد چیا کشیدم...
با بعض تو چشماش نگاه کردم و گفتم : چرا..چرا رفتی..
دستم رو آروم ول کرد و همچنان بهم نگاه میکرد
گفت : ا/ت من..
گفتم : نه... فقط یه جواب کوتاه بهم بده..میدونی چیا بهم گذشت..میدونی چطوری بال بال میزدم وقتی هیچ پری نداشتم تا پرواز کنم.. وقتی اومدم و دیدم نیستی.. هیچی ازت نمونده دلم تیکه تیکه شد تو بهم گفته بودی نمیری..رفتی..پس چرا برگشتی.. نمیخوام ببینمت پس...بازم برو
به پایین نگاه کرد و گفت : میرم..اما ایندفعه نمیخواستم بدون خداحافظی برم.. خداحافظ
اینو گفت و رفت...شروع به گریه کردم سردردم خیلی بد بود
از زبان جونگ کوک
من رفتم چون اون منو باور نکرد بهم اعتماد نکرد... اشتباه کردم...اما دیگه فراموش کردم تهیونگ بهم گفته که چه اتفاقاتی برای ا/ت افتاده..الان که اومدم نمیدونستم قراره باهاش روبه رو بشم اما گل من اومدن برای چند ساعت بود پس الان باید برم...نمیخوام بازم حالش رو بدتر کنم..اون میخواد برم منم میرم...
رفتم سوار ماشین شدم روشنش کردم اشک تو چشمام جمع بود..به خودت بیا دیگه همه چیز تموم شده
از زبان ا/ت
گریه هام بند نمیومد اون واقعا داشت بازم میرفت...اگه ایندفعه بره دیگه نیاد چی...اگه نتونم ببینمش چی..
راهم رو دادم سمته دره خروجی از اینجا خیلی دور بود بدو بدو رفتم سمتش فقط با خودم زمزمه میکردم : نرو.. لطفاً نرو...اما وقتی رسیدم....
۹۸.۴k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.