فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت ۶۷
_دوستان عزیز...پارتی تموم شد... خواهشاً هرچه زودتر اینجا رو تخلیه کنید.
جیمین پوزخندی زد و گفت:
جیمین: خوبه پس...آخه دیگه واقعا داشتم باور میکردم که سرمون شیره مالیده.
یکی یکی داشتن کلاب رو ترک میکردن...فقط ما مونده بودیم.
یونا که دست و پاش داشت میلرزید...سریع بلند شد و با مِن مِن کردن گفت:
یونا: اممم...چیزه من...من...میخوام برم دستشویی...الان میام.
تیان: بهتر نیست تنها نری... آخه جای مطمئنی نیستیم...ممکنه هر اتفاقی بیوفته.
میون: صبر کن...من باهات میام.
میون تا خواست بلند شه...میشا از سره جاش عین جت بلند شد و گفت:
میشا: نه نه!...صبر کن جای میون من باهات بیام...آخه...
برگشت و یه نگاه برزخی به میون کرد و ادامه داد:
میشا:آخه تا برید و بیاید...تیکه ای نمیمونه که بارت نکرده باشه.
میون یه پشت چشم برای میشا نازک کرد و نشست سره جاش.
یونا بدون هیچ حرفی...گذاشت رفت...میشا هم با دو دنبالش رفت.
............................................
تهیونگ: خب عزیزان...قراره همش اینجا بشینیم....این دوست گرامی قرار نیست خودشو نشون بده؟!
جونگ کوک که از لحن حرف زدن تهیونگ خندش گرفته بود گفت:
کوک: بیا اینجوری در نظر بگیریم...میخواد قبل از اینکه خودشو نشون بده از خودمون پذیرایی کنیم.
جیمین: مثلاً با چی از خودمون پذیرایی کنیم؟!
جونگ کوک بلند شد و قیافه متفکرانهای به خودش گرفت و سمت یکی از میز ها رفت.
روی میز یه شیشه الکل باز نشده بود...شیشه رو گرفت و لبخند زد روشو برگردوند و گفت:
کوک: نظرتون چیه با این شروع کنیم.
میون پاشو انداخت روی پاش و گفت:
میون: خیلی خب...پس تو ساقی شو...اولین نفر هم برای من بریز.
جیمین: وایسا ببینم!...ببینم میون مگه تو الکل هم میخوردی؟
میون:وا!...چرا نباید بخورم...حرفایی میزنی...آدم شاخاش در میاد.
تیان: یه وقت مسموم نشیم.
تهیونگ: نگران نباش...سگ جون تر از این حرفاییم.
………………
میشا که کف کلاب رو متر کرده بود...کلافه لب زد:
میشا: اوفففف...حوصلم سر رفت....این یارو نمیخواد خودشو نشون بده؟!
میون همینجوری داشت به در و دیوار کلاب نگاه میکرد که متوجه یونا شد...مشکوک بهش نگاه کرد و گفت:
میون: تو چرا انقدر دور وایسادی؟...خب بیا اینجا.
یونا: نه...همینجا راحتم.
تیان: آی...ولمون کن بابا...این یارو مارو ایسگا کرده...جمع کنین بریم.
تیان برگشت و به سمت در حرکت کرد صدایی مانع رفتنش شد!
ا.ت: کجا با این عجله!...تازه میخوایم شروع کنیم!
..........................................
«تهیونگ»
کسی که دیدم!... صدایی که شنیدم!...هیچکدوم قابل تشخیص نبود!...لباسش که سرتا پاهاش رو پوشونده بود...شنود صدا هم گذاشته بود...این آشنایی به چه درد میخوره وقتی نمیتونی متوجه بشی اون کیه؟!
نفس عمیقی کشیدم با اینکه طرف مقابلم ماسک داشت و کاملاً مجهز بود میتونستم حدس بزنم که زیر اون نقاب یه پوزخند مسخره داره.
دوباره دهن باز کرد و گفت:
_ببخشید معطل شدید...اما باید آماده میشدم برای گفتن این راز بزرگ!
رد نگاهش رو دنبال کردم...متوجه شدم که به یونا خیره شده...ولی این خیرگی بیش از حد به یونا برای چیه؟!
بعد از کمی سکوت دوباره لب برای حرف زدن باز کرد...و خطاب به یونا گفت:
_مشتاق دیدار پرنسس قاتل!
ادامه دارد.......
جیمین پوزخندی زد و گفت:
جیمین: خوبه پس...آخه دیگه واقعا داشتم باور میکردم که سرمون شیره مالیده.
یکی یکی داشتن کلاب رو ترک میکردن...فقط ما مونده بودیم.
یونا که دست و پاش داشت میلرزید...سریع بلند شد و با مِن مِن کردن گفت:
یونا: اممم...چیزه من...من...میخوام برم دستشویی...الان میام.
تیان: بهتر نیست تنها نری... آخه جای مطمئنی نیستیم...ممکنه هر اتفاقی بیوفته.
میون: صبر کن...من باهات میام.
میون تا خواست بلند شه...میشا از سره جاش عین جت بلند شد و گفت:
میشا: نه نه!...صبر کن جای میون من باهات بیام...آخه...
برگشت و یه نگاه برزخی به میون کرد و ادامه داد:
میشا:آخه تا برید و بیاید...تیکه ای نمیمونه که بارت نکرده باشه.
میون یه پشت چشم برای میشا نازک کرد و نشست سره جاش.
یونا بدون هیچ حرفی...گذاشت رفت...میشا هم با دو دنبالش رفت.
............................................
تهیونگ: خب عزیزان...قراره همش اینجا بشینیم....این دوست گرامی قرار نیست خودشو نشون بده؟!
جونگ کوک که از لحن حرف زدن تهیونگ خندش گرفته بود گفت:
کوک: بیا اینجوری در نظر بگیریم...میخواد قبل از اینکه خودشو نشون بده از خودمون پذیرایی کنیم.
جیمین: مثلاً با چی از خودمون پذیرایی کنیم؟!
جونگ کوک بلند شد و قیافه متفکرانهای به خودش گرفت و سمت یکی از میز ها رفت.
روی میز یه شیشه الکل باز نشده بود...شیشه رو گرفت و لبخند زد روشو برگردوند و گفت:
کوک: نظرتون چیه با این شروع کنیم.
میون پاشو انداخت روی پاش و گفت:
میون: خیلی خب...پس تو ساقی شو...اولین نفر هم برای من بریز.
جیمین: وایسا ببینم!...ببینم میون مگه تو الکل هم میخوردی؟
میون:وا!...چرا نباید بخورم...حرفایی میزنی...آدم شاخاش در میاد.
تیان: یه وقت مسموم نشیم.
تهیونگ: نگران نباش...سگ جون تر از این حرفاییم.
………………
میشا که کف کلاب رو متر کرده بود...کلافه لب زد:
میشا: اوفففف...حوصلم سر رفت....این یارو نمیخواد خودشو نشون بده؟!
میون همینجوری داشت به در و دیوار کلاب نگاه میکرد که متوجه یونا شد...مشکوک بهش نگاه کرد و گفت:
میون: تو چرا انقدر دور وایسادی؟...خب بیا اینجا.
یونا: نه...همینجا راحتم.
تیان: آی...ولمون کن بابا...این یارو مارو ایسگا کرده...جمع کنین بریم.
تیان برگشت و به سمت در حرکت کرد صدایی مانع رفتنش شد!
ا.ت: کجا با این عجله!...تازه میخوایم شروع کنیم!
..........................................
«تهیونگ»
کسی که دیدم!... صدایی که شنیدم!...هیچکدوم قابل تشخیص نبود!...لباسش که سرتا پاهاش رو پوشونده بود...شنود صدا هم گذاشته بود...این آشنایی به چه درد میخوره وقتی نمیتونی متوجه بشی اون کیه؟!
نفس عمیقی کشیدم با اینکه طرف مقابلم ماسک داشت و کاملاً مجهز بود میتونستم حدس بزنم که زیر اون نقاب یه پوزخند مسخره داره.
دوباره دهن باز کرد و گفت:
_ببخشید معطل شدید...اما باید آماده میشدم برای گفتن این راز بزرگ!
رد نگاهش رو دنبال کردم...متوجه شدم که به یونا خیره شده...ولی این خیرگی بیش از حد به یونا برای چیه؟!
بعد از کمی سکوت دوباره لب برای حرف زدن باز کرد...و خطاب به یونا گفت:
_مشتاق دیدار پرنسس قاتل!
ادامه دارد.......
۴.۹k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.