Meeting Again
part⑥
_یه بغل به این داداش بیچارت نمیدی؟
+برو سونگ هانول رو بغل کن
_نچ، نمیخوام بغلای تو چیز دیگه این
+ما که باهم غریبه ایم پس دلیلی نمیبینم بیام بغلت کنم
_پس وسایلایی که برات گرفتم رو پس بده
با سر به پلاستیکا اشاره کرد هردو رو گرفتم توی بغلم
+حالا که خریدی حیفه اگه برندارم
_نه خب چیزی نیست که دور میندازمشون
+.....
_پس بیا بغ....
در اتاق رو محکم بستم و حرفشو ناتموم کردم. وسیله ها رو گذاشتم رو تخت و دست به کمر وایستادم و نگاشون میکردم که یهو در اتاق زده شد صداش از پشت در میومد.
_میتونم بیام تو؟
+نه
_میدونستم...
در اتاق رو باز کرد با تعجب برگشتم سمتش یه قدم اومد جلو که گفتم
+اگه نزدیکتر اومدی جیغ میزنم
_الان کسی خونه نیست
+پس.....اگه انگشتت بهم بخوری به حکم ت.جاوز ازت شکایت میکنم
_باشه بابا...وحشی
کلمه ی آخر رو آروم گفت ولی شنیدم
+شنیدمااا
_گفتم بشنوی
از اتاق رفت بیرون
+ایشش
برگشتم سمت وسیله های روی تخت و با ذوق نگاشون میکردم اول رفتم سمت پلاستیکی که هله هوله توش بود عین بچه کوچولوها ریختمشون روی تخت.
بعد از اینکه همه ی خوراکی هارو تا ته خوردم رفتم به سمت پلاستیک دوم. تموم کف اتاقم با آشغال پر شده بود
همونطور که حدس میزدم کیف پرادا بود اون به قولش عمل کرده بود. اینبار با رضایت خودم لبخند زدم و کیف رو توی دستم گرفتم و جلوی آینه ژست میگرفتم. سنگینی ای توی کیف احساس میکردم در کیف رو باز کردم که با یه جعبه ی مکعبی سفید رنگ مواجه شدم برداشتمش و درش رو باز کردم که دیدم یه حلقهست که الماس آبی رنگی روش بود توی انگشت حلقه ی دست راستم انداختم و از دور به دستام نگاه کردم. لبخندم کل صورتم رو گرفته بود یهو یادم افتاد که باید فشاریش میکردم اخم کردم اگه فکر کردی بخشیدمت کور خوندی جئون خان. حلقه رو گذاشتم سر جاش و کیف رو روی تخت انداختم. دست به سینه کل اتاق رو دور زدم و به فکر فرو رفتم که فکر بکری به سرم زد
+خودشه!
قدم اول فشاری کردنش، با دوستای پسرم که جونگکوک ازشون خوشش نمیاد میرم بیرون اونم با لباس باز.
_یه بغل به این داداش بیچارت نمیدی؟
+برو سونگ هانول رو بغل کن
_نچ، نمیخوام بغلای تو چیز دیگه این
+ما که باهم غریبه ایم پس دلیلی نمیبینم بیام بغلت کنم
_پس وسایلایی که برات گرفتم رو پس بده
با سر به پلاستیکا اشاره کرد هردو رو گرفتم توی بغلم
+حالا که خریدی حیفه اگه برندارم
_نه خب چیزی نیست که دور میندازمشون
+.....
_پس بیا بغ....
در اتاق رو محکم بستم و حرفشو ناتموم کردم. وسیله ها رو گذاشتم رو تخت و دست به کمر وایستادم و نگاشون میکردم که یهو در اتاق زده شد صداش از پشت در میومد.
_میتونم بیام تو؟
+نه
_میدونستم...
در اتاق رو باز کرد با تعجب برگشتم سمتش یه قدم اومد جلو که گفتم
+اگه نزدیکتر اومدی جیغ میزنم
_الان کسی خونه نیست
+پس.....اگه انگشتت بهم بخوری به حکم ت.جاوز ازت شکایت میکنم
_باشه بابا...وحشی
کلمه ی آخر رو آروم گفت ولی شنیدم
+شنیدمااا
_گفتم بشنوی
از اتاق رفت بیرون
+ایشش
برگشتم سمت وسیله های روی تخت و با ذوق نگاشون میکردم اول رفتم سمت پلاستیکی که هله هوله توش بود عین بچه کوچولوها ریختمشون روی تخت.
بعد از اینکه همه ی خوراکی هارو تا ته خوردم رفتم به سمت پلاستیک دوم. تموم کف اتاقم با آشغال پر شده بود
همونطور که حدس میزدم کیف پرادا بود اون به قولش عمل کرده بود. اینبار با رضایت خودم لبخند زدم و کیف رو توی دستم گرفتم و جلوی آینه ژست میگرفتم. سنگینی ای توی کیف احساس میکردم در کیف رو باز کردم که با یه جعبه ی مکعبی سفید رنگ مواجه شدم برداشتمش و درش رو باز کردم که دیدم یه حلقهست که الماس آبی رنگی روش بود توی انگشت حلقه ی دست راستم انداختم و از دور به دستام نگاه کردم. لبخندم کل صورتم رو گرفته بود یهو یادم افتاد که باید فشاریش میکردم اخم کردم اگه فکر کردی بخشیدمت کور خوندی جئون خان. حلقه رو گذاشتم سر جاش و کیف رو روی تخت انداختم. دست به سینه کل اتاق رو دور زدم و به فکر فرو رفتم که فکر بکری به سرم زد
+خودشه!
قدم اول فشاری کردنش، با دوستای پسرم که جونگکوک ازشون خوشش نمیاد میرم بیرون اونم با لباس باز.
۲.۰k
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.