استوریا ( دختری که دراکو مهوش شد):امروز اولین روزی هستش ک
استوریا ( دختری که دراکو مهوش شد):امروز اولین روزی هستش که به هاگوارتز میام . چند نفری مثه من هستن که امسال تازه واردن
اسم من رو صدا میزنن با استرس به سمت کلاه گروهبندی میرم
نگاه های خیره ی بقیه رو روی خودم احساس میکنم
حسی که تابحال ترجبش نکرده بودم
کلاه گروهبندی گفت خب خب استوریا .... تو قدرت خیلی زیادی داری
با این حرف همهمه ها شدت گرفت
کلاه: خب من تورو به یه گروهی میفرستم که لایقشی ..........اسلیترین!!!!
از روی صندلی بلند شدم دارم وارد یه گروهی میشم که نمیدونم ادماش چجورین
جای خالی نداش که بشینم ولی یه جا خالی بود همه داشتن نگام میکردن و چند نفر از اسلیترینی ها خوش امد میگفتن
همونطوری که جواب اونا رو میدادم به سمت اون جای خالی رفتم یک پسر مو بلوند روی صندلی کناری اون جای خالی نشسته بود
بهم نگاه کرد و تبریک گفت و منم جواب رو دادم
بهش گفتم : اممم .... ببخشید ....اینجا جای کسی نیس ؟ میتونم اینجا بشینم؟
دراکو توی ذهنش گفت چقدر دختره جذابه
بعد جوابش داد و گفت: اممممـ.......... اره دوباره نگاش کردم موهای حالت دار و بلند به رنگ قهوه ای خرمایی که دورش رها کرده بود ،رنگ قهوه ای روشن چشاشو بیشتر نشون میداد، محو زیباییش شدم
میخواستم باهاش بیشتر اشنا شم از قیافش معلوم بود که دوستی نداره پس چه بهتر که من اولین نفری باشم که باهاش دوست میشه پس بهش گفتم: من مالفوی ام ... دریکو مالفوی
که جواب داد : منم استوریا هستم استوریا گرین گراس.
استوریا: اون پسره که تازه شناختمش و اسمش دراکو بود قیافه ی خیلی جذابی داشت قبول کردم
دراکو: معلومه که دوستی نداری، میخوای باهم دوست باشیم؟
استوریا: هول گفتم ارهـــ...
دراکو : فردا برای صبحونه بیا همینجا که با هم بیشتر اشنا شیم
استوریا: قبول کردم شب رو تو اتاقم خوابیدم
فردا صبح ساعت ۸
ذهن استوریا: تعطیل بود و من میتونستم که با هرلباسی خواستم برم یک لباس سفید استین بلند نازک همراه با دامن سبز شطرنجی خیلی خوشگلم پوشیدم یک ارایش ساده و دخترونه کردم و برق لب با طعم توت فرنگی زدم تل پاپیونی خوشگلم که سبز رنگ بود رو روی سرم گذاشتم توی اینه به خودم نگاه کردم و برای خودم بوسی فرستادم و اماده ی رفتن شدم
ذهن دراکو: صبح بود ساعت ۸ و ۵ دقیقه بود اماده شدم که برم سر قرار با استوریا
کت شلوار مشکیمو پوشیدم و موهامو مرتب کردم ادکن زدم و در اتاقو باز کردم که برم بیرون
رفتم سر میز اسلیترین استوریا رو دیدم که نشسته و منتظره و داره ابمیوه میخوره تا من بیام
خوشبختانه متوجهم نشد .منم با شیطنت رفتم پشتش ترسوندمش که .....
.
.
.
اصکی ممنوع🔥🔥🔥🔥
با لایکتون بهم انرژی بدین❤
اسم من رو صدا میزنن با استرس به سمت کلاه گروهبندی میرم
نگاه های خیره ی بقیه رو روی خودم احساس میکنم
حسی که تابحال ترجبش نکرده بودم
کلاه گروهبندی گفت خب خب استوریا .... تو قدرت خیلی زیادی داری
با این حرف همهمه ها شدت گرفت
کلاه: خب من تورو به یه گروهی میفرستم که لایقشی ..........اسلیترین!!!!
از روی صندلی بلند شدم دارم وارد یه گروهی میشم که نمیدونم ادماش چجورین
جای خالی نداش که بشینم ولی یه جا خالی بود همه داشتن نگام میکردن و چند نفر از اسلیترینی ها خوش امد میگفتن
همونطوری که جواب اونا رو میدادم به سمت اون جای خالی رفتم یک پسر مو بلوند روی صندلی کناری اون جای خالی نشسته بود
بهم نگاه کرد و تبریک گفت و منم جواب رو دادم
بهش گفتم : اممم .... ببخشید ....اینجا جای کسی نیس ؟ میتونم اینجا بشینم؟
دراکو توی ذهنش گفت چقدر دختره جذابه
بعد جوابش داد و گفت: اممممـ.......... اره دوباره نگاش کردم موهای حالت دار و بلند به رنگ قهوه ای خرمایی که دورش رها کرده بود ،رنگ قهوه ای روشن چشاشو بیشتر نشون میداد، محو زیباییش شدم
میخواستم باهاش بیشتر اشنا شم از قیافش معلوم بود که دوستی نداره پس چه بهتر که من اولین نفری باشم که باهاش دوست میشه پس بهش گفتم: من مالفوی ام ... دریکو مالفوی
که جواب داد : منم استوریا هستم استوریا گرین گراس.
استوریا: اون پسره که تازه شناختمش و اسمش دراکو بود قیافه ی خیلی جذابی داشت قبول کردم
دراکو: معلومه که دوستی نداری، میخوای باهم دوست باشیم؟
استوریا: هول گفتم ارهـــ...
دراکو : فردا برای صبحونه بیا همینجا که با هم بیشتر اشنا شیم
استوریا: قبول کردم شب رو تو اتاقم خوابیدم
فردا صبح ساعت ۸
ذهن استوریا: تعطیل بود و من میتونستم که با هرلباسی خواستم برم یک لباس سفید استین بلند نازک همراه با دامن سبز شطرنجی خیلی خوشگلم پوشیدم یک ارایش ساده و دخترونه کردم و برق لب با طعم توت فرنگی زدم تل پاپیونی خوشگلم که سبز رنگ بود رو روی سرم گذاشتم توی اینه به خودم نگاه کردم و برای خودم بوسی فرستادم و اماده ی رفتن شدم
ذهن دراکو: صبح بود ساعت ۸ و ۵ دقیقه بود اماده شدم که برم سر قرار با استوریا
کت شلوار مشکیمو پوشیدم و موهامو مرتب کردم ادکن زدم و در اتاقو باز کردم که برم بیرون
رفتم سر میز اسلیترین استوریا رو دیدم که نشسته و منتظره و داره ابمیوه میخوره تا من بیام
خوشبختانه متوجهم نشد .منم با شیطنت رفتم پشتش ترسوندمش که .....
.
.
.
اصکی ممنوع🔥🔥🔥🔥
با لایکتون بهم انرژی بدین❤
۴.۵k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.