داستان من پارت اخر
دیدم که اونه وداره ازم خدا فزی می کنه.
میگه اینارو فراموش کن.
منو واینجارو.
این ریا هارا فراموش کن.
مانمی تو نیم با هم باشیم.
وقتی بیدار شدی فراموشم کن.
من با صورتی ناراحتی گفتم باش.
ولی تو نباید فراموشم کنی.
گفت نه نمی کنم.
از خواب پاشدم سا عت 3شب بود.
اشکم ریخت رفتم حیات
وبه ماه نگاه کردم.
انگار صدای زوزه اش امد.
که می گفت ناراحت نباش.
که یک هو یک
گرگ از پیشم رد شد.
صورتم شاد شده بود.
از ان شب به بعد
هرشب میامد به خوابم.
وبا هم هرف می زدیم.
ممنون خواندی 🙏
تاداستان های بعدی منتزر باشید .
میگه اینارو فراموش کن.
منو واینجارو.
این ریا هارا فراموش کن.
مانمی تو نیم با هم باشیم.
وقتی بیدار شدی فراموشم کن.
من با صورتی ناراحتی گفتم باش.
ولی تو نباید فراموشم کنی.
گفت نه نمی کنم.
از خواب پاشدم سا عت 3شب بود.
اشکم ریخت رفتم حیات
وبه ماه نگاه کردم.
انگار صدای زوزه اش امد.
که می گفت ناراحت نباش.
که یک هو یک
گرگ از پیشم رد شد.
صورتم شاد شده بود.
از ان شب به بعد
هرشب میامد به خوابم.
وبا هم هرف می زدیم.
ممنون خواندی 🙏
تاداستان های بعدی منتزر باشید .
۹۸۱
۲۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.