دخترخوانده ی هیولا پارت بیست و پنجم
•••دختر خوانده ی هیولا•••
•••پارت بیست و پنج•••
"الیزابت"
قرار بود از هفته ی بعد شدو منو ببره مدرسه...
خداروشکر امروز پنجشنبه است باز حداقلش میتونم یکم استراحت کنم.
گوشیمو برداشتم و ولو شدم رو تخت. نزدیک سه ساعت بود که داشتم توی فضای مجازی میچرخیدم. هرچی چیز میز خنده دار بود برای دوست صمیمیم تو مدرسه میفرستادم.
علایقم نسبت به بچگیم خیلی تغییر کردن ولی خب به هرحال من هنوزم دختر خوبیم.
ساعت پنج عصر بود. لباسامو عوض کردمو رفتم پارک.
چند تا از بچه های کلاسمون رو توی راه دیدم. بد نگام میکردن و پچ پچ میکردن. میدونستم چرا... سرمو پایین نگه داشتم و به طرف پارک رفتم.
"امی"
نگاهی به ساعت انداختم. شیش عصر.
ناکلز- من میرم باشگاه. خداحافظ.
- باشه.
روژ- خدافظ.
بعد درو بست و رفت.
•••پارت بیست و پنج•••
"الیزابت"
قرار بود از هفته ی بعد شدو منو ببره مدرسه...
خداروشکر امروز پنجشنبه است باز حداقلش میتونم یکم استراحت کنم.
گوشیمو برداشتم و ولو شدم رو تخت. نزدیک سه ساعت بود که داشتم توی فضای مجازی میچرخیدم. هرچی چیز میز خنده دار بود برای دوست صمیمیم تو مدرسه میفرستادم.
علایقم نسبت به بچگیم خیلی تغییر کردن ولی خب به هرحال من هنوزم دختر خوبیم.
ساعت پنج عصر بود. لباسامو عوض کردمو رفتم پارک.
چند تا از بچه های کلاسمون رو توی راه دیدم. بد نگام میکردن و پچ پچ میکردن. میدونستم چرا... سرمو پایین نگه داشتم و به طرف پارک رفتم.
"امی"
نگاهی به ساعت انداختم. شیش عصر.
ناکلز- من میرم باشگاه. خداحافظ.
- باشه.
روژ- خدافظ.
بعد درو بست و رفت.
۳.۴k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.