قانون عشق p78
هنوزم درد داشتم ولی به روی خودم نمیاوردم و تحمل میکردم
نزدیکای ظهر بود از غذاهایی که از قبل گذاشته بودم فریزر اوردم بیرون تا یخش باز شه
لباس خودم و جونگ کوک رو عوض کردم ..بچه رو خوابوندم و رفتم سراغ غذا
ناهار رو کشیدم و خواستم به جونگ کوک بدم ک گفت: صب کن ..بزار ببینم خودم میتونم یا نه
قاشق رو تو دستش گذاشتم ..قاشق رو اروم اورد بالا نزدیک دهنش بود که از دستش ول شد رو میز
من: اشکال نداره دوباره امتحان کن
امید گرفت قاشق رو دوباره پر غذا کردم و گذاشتم توی دستش
زیر دستشو گرفتم تا یکم کمکش کنم ، اروم به دهنش نزدیک کرد و بلاخره قاشق رو گذاشت تو دهنش
لبخند عمیقی زد و شروع کرد به جویدن
من: آفریننن..دیدی تونستی
بعد از اینکه قورت داد گفت: وقتی کامل خوب بشم دیگه نمیزارم دست به سیاه و سفید بزنی .....دوباره کار میکنم و شرکت رو راه میندازم ......فقط تماشا کن ببین چه بهشتی برات میسازم
من: تو فقط خوب بشو نمیخواد برام بهشت بسازی
دو سه قاشق دیگه خورد که دستش خسته شد طبیعی هم بود
عادت نداشت چیزی تو دستش نگه داره ....بقیه غدا رو خودم بهش دادم
بعد غذا پصرم رو آوردم توی پذیرایی تا بهش شیر بدم
جونگ کوک هم بود، با چشمای تیله ای مشکیش بهم نگاه میکرد و با اون لب و دهن کوچیکش تند تند سینمو میخورد
من: عین خودته جونگ کوک
لبخندی زد: راستی اسمشو چی بزاریم هنوز اسم نداره
من: تا حالا به اسمش فک نکردم
جونگ کوک: من میگم اسمشو بز..
با صدای زنگ تلفنم حرفش نصفه موند
همونطور ک بچه بغلم بود پاشدم و گوشی رو از اتاق خواب اوردم به پذیرایی
من: مامانمه
جواب دادم: الو سلام
مامان: سلام عزیز مادر خوبی
من: مرسی تو چطوری بابا خوبه
مامان: پلاک خونت چنده؟
من: چییی
مامان: میگم پلاک خونت چنده
با بهت گفتم: تو الان کجایی
مامان: جلو کوچتون ولی پلاک رو نمیدونم ..زود باش بگو
من: پلاک ۳۳
بی هیچ حرفی قطع کرد
جونگ کوک: چیشده چی گفت
من: فکر کنم مامانم اینجاس ازم پلاک خونه رو خواست
بچه رو گذاشتم روی مبل که زنگ در خورد ...با تردید درو باز کردم که با چهره مامان و بابا مواجه شدم
من:مامان؟!!!...بابا!!؟
مامان به جلو اومد و بغلم کرد: دورت بگردم میون سو چقد دلم برات تنگ شده بود
هنوز تو شک بودم بعد مدت ها بابا رو دیده بودم
بعد از اینکه مامان ازم جدا شد بابا اومد نزدیکم انتظار داشتم بزنه زیر گوشم ولی با لبخند بغلم کرد
بابا: سلامت کو دختر
از شک دراومدم: س..سلام بابا
جدا شد ک راهنماییشون کردم ب داخل، جونگ کوک با دیدن مامان و بابام گفت: سلام
بابا خیلی جدی رفت جلوی جونگ کوک وایساد یکم ترسیدم
بابا: سلام مرد چطوری
جونگ کوک: خوبم آقای چانگ
برای اینکه ادامه پیدا نکنه گفتم: مامان بابا بشینید من برم یه چیزی بیارم بخورید
نزدیکای ظهر بود از غذاهایی که از قبل گذاشته بودم فریزر اوردم بیرون تا یخش باز شه
لباس خودم و جونگ کوک رو عوض کردم ..بچه رو خوابوندم و رفتم سراغ غذا
ناهار رو کشیدم و خواستم به جونگ کوک بدم ک گفت: صب کن ..بزار ببینم خودم میتونم یا نه
قاشق رو تو دستش گذاشتم ..قاشق رو اروم اورد بالا نزدیک دهنش بود که از دستش ول شد رو میز
من: اشکال نداره دوباره امتحان کن
امید گرفت قاشق رو دوباره پر غذا کردم و گذاشتم توی دستش
زیر دستشو گرفتم تا یکم کمکش کنم ، اروم به دهنش نزدیک کرد و بلاخره قاشق رو گذاشت تو دهنش
لبخند عمیقی زد و شروع کرد به جویدن
من: آفریننن..دیدی تونستی
بعد از اینکه قورت داد گفت: وقتی کامل خوب بشم دیگه نمیزارم دست به سیاه و سفید بزنی .....دوباره کار میکنم و شرکت رو راه میندازم ......فقط تماشا کن ببین چه بهشتی برات میسازم
من: تو فقط خوب بشو نمیخواد برام بهشت بسازی
دو سه قاشق دیگه خورد که دستش خسته شد طبیعی هم بود
عادت نداشت چیزی تو دستش نگه داره ....بقیه غدا رو خودم بهش دادم
بعد غذا پصرم رو آوردم توی پذیرایی تا بهش شیر بدم
جونگ کوک هم بود، با چشمای تیله ای مشکیش بهم نگاه میکرد و با اون لب و دهن کوچیکش تند تند سینمو میخورد
من: عین خودته جونگ کوک
لبخندی زد: راستی اسمشو چی بزاریم هنوز اسم نداره
من: تا حالا به اسمش فک نکردم
جونگ کوک: من میگم اسمشو بز..
با صدای زنگ تلفنم حرفش نصفه موند
همونطور ک بچه بغلم بود پاشدم و گوشی رو از اتاق خواب اوردم به پذیرایی
من: مامانمه
جواب دادم: الو سلام
مامان: سلام عزیز مادر خوبی
من: مرسی تو چطوری بابا خوبه
مامان: پلاک خونت چنده؟
من: چییی
مامان: میگم پلاک خونت چنده
با بهت گفتم: تو الان کجایی
مامان: جلو کوچتون ولی پلاک رو نمیدونم ..زود باش بگو
من: پلاک ۳۳
بی هیچ حرفی قطع کرد
جونگ کوک: چیشده چی گفت
من: فکر کنم مامانم اینجاس ازم پلاک خونه رو خواست
بچه رو گذاشتم روی مبل که زنگ در خورد ...با تردید درو باز کردم که با چهره مامان و بابا مواجه شدم
من:مامان؟!!!...بابا!!؟
مامان به جلو اومد و بغلم کرد: دورت بگردم میون سو چقد دلم برات تنگ شده بود
هنوز تو شک بودم بعد مدت ها بابا رو دیده بودم
بعد از اینکه مامان ازم جدا شد بابا اومد نزدیکم انتظار داشتم بزنه زیر گوشم ولی با لبخند بغلم کرد
بابا: سلامت کو دختر
از شک دراومدم: س..سلام بابا
جدا شد ک راهنماییشون کردم ب داخل، جونگ کوک با دیدن مامان و بابام گفت: سلام
بابا خیلی جدی رفت جلوی جونگ کوک وایساد یکم ترسیدم
بابا: سلام مرد چطوری
جونگ کوک: خوبم آقای چانگ
برای اینکه ادامه پیدا نکنه گفتم: مامان بابا بشینید من برم یه چیزی بیارم بخورید
۷۴.۸k
۲۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.