ی چندپارتی کلاسیک از جیمین....
پارت 1...اگ خوبه ادامه بدم؟
.......
روزی روزگاری یک دختر بود که عاشق شاهزاده شدع بود
روزی از روز های خدا پادشاه برای پسرش جشنی برگذار کرد
و تمام اهالی شهر دعوت بودند
دختر دوست داشت به آن جشن برود ولی قادر نبود
چون از نظر خودش چهره زیبا و لباس زیبایی نداشت ک بخواهد به آن جشن مجلل برود که داخلش پر از بانوان زیباست
اما از این رو نمیدانس ک این جشن برای انتخاب کردن همسر برای شاهزادست
با اینک دختر به خودش میگفت من نه صورت زیبایی دارم و نه لباس زیبایی پس چرا بخواهم به آن جشن مجلل بروم ولی یک لحظه آن لباسی ک مادرش برایش به جا گذاشته بود را به یاد آورد
سریع پا تند کرد و به سمت خانه رفت شروع به آماده شدن کرد
وقتی آماده شد به سمت قصر پادشاه به راه افتاد
وقتی به سالن رسید همه ی نگاه ها مجذوب آن شدند
دخترک وقتی سالن را دید، قلبش به یک باره فرو ریخت
چون معشوقش داشت با یکی غیر از آن میرقصید! در چشمان همچون دریایش چشمه اشک جوشید
درحالی ک به آنها خیره بود آنها از پله بالا رفتند و در کنار یکدیگر ایستادند و با عشق به یکدیگر نگاه میکردند
شاهزاده با صدای بلند گفت: من همسر خود را انتخاب کردم از همه ی شما ممنونم ک تشریفتون رو اوردید
صحبت به پایان رسید و صدای جیغ و دست و هورای مردم به گوش آسمان میرسید
وقتی شاهزاده داشت چشمانش را در میان جمعیت میچرخاند دخترک را دید ک با چشمانی اشک آلود و غمگین به او مینگرد وقتی ک در آن چشمان اشک آلود نگاه کرد یک لحظه حس عذاب وجدان به او دست داد و برایش سوال بود ک چرا خوشحالی نمیکند
اما بیچاره شاهزاده ک نمیدانس دخترک قصه ی ما عاشق و دلباخته ی اوست
آخه چه کسی از ازدواج معشوقش خوشحال می شود؟......
.......
روزی روزگاری یک دختر بود که عاشق شاهزاده شدع بود
روزی از روز های خدا پادشاه برای پسرش جشنی برگذار کرد
و تمام اهالی شهر دعوت بودند
دختر دوست داشت به آن جشن برود ولی قادر نبود
چون از نظر خودش چهره زیبا و لباس زیبایی نداشت ک بخواهد به آن جشن مجلل برود که داخلش پر از بانوان زیباست
اما از این رو نمیدانس ک این جشن برای انتخاب کردن همسر برای شاهزادست
با اینک دختر به خودش میگفت من نه صورت زیبایی دارم و نه لباس زیبایی پس چرا بخواهم به آن جشن مجلل بروم ولی یک لحظه آن لباسی ک مادرش برایش به جا گذاشته بود را به یاد آورد
سریع پا تند کرد و به سمت خانه رفت شروع به آماده شدن کرد
وقتی آماده شد به سمت قصر پادشاه به راه افتاد
وقتی به سالن رسید همه ی نگاه ها مجذوب آن شدند
دخترک وقتی سالن را دید، قلبش به یک باره فرو ریخت
چون معشوقش داشت با یکی غیر از آن میرقصید! در چشمان همچون دریایش چشمه اشک جوشید
درحالی ک به آنها خیره بود آنها از پله بالا رفتند و در کنار یکدیگر ایستادند و با عشق به یکدیگر نگاه میکردند
شاهزاده با صدای بلند گفت: من همسر خود را انتخاب کردم از همه ی شما ممنونم ک تشریفتون رو اوردید
صحبت به پایان رسید و صدای جیغ و دست و هورای مردم به گوش آسمان میرسید
وقتی شاهزاده داشت چشمانش را در میان جمعیت میچرخاند دخترک را دید ک با چشمانی اشک آلود و غمگین به او مینگرد وقتی ک در آن چشمان اشک آلود نگاه کرد یک لحظه حس عذاب وجدان به او دست داد و برایش سوال بود ک چرا خوشحالی نمیکند
اما بیچاره شاهزاده ک نمیدانس دخترک قصه ی ما عاشق و دلباخته ی اوست
آخه چه کسی از ازدواج معشوقش خوشحال می شود؟......
۸.۰k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.