سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت ۲۵
شاهزاده با چشمای گرد اش به آنائل خیره شده بود برای این بود که برود داخل اتاق اما آنائل آمد نزدیک آن ها با دیدن آدریانو که همان جا نشسته بود فهمید که اون هم عضو این خانواده هست با عصبانیت گفت
آنائل : من نمیخواهم اینجا بمانم
شاهزاده سریع از صندلی اش بلند شد و به سمته آنائل رفت
جونکوک : بروید داخل اتاقت تان
آنائل : چه اتاقی من نمیخواهم اینجا بمانم
همه داشتن به آن دونفر نگاه میکردن ملکه ویتوریا با نیش وکنایه ای گفت
ویتوریا : اح پادشاه ببینید از وقتی شما قبول کرد اید شاهزاده با این دختر دشمن ازدواج کند نظم این خونه بهم خورده است
گابریلا : آره این وضع قراره تا کی ادامه داشته باشه
پادشاه نگاه عصبی به شاهزاده کرد شاهزاده عصبی به آنائل گفن
جونکوک : بروید داخل اتاقتان سریع
آنائل با صدای بلند داد زد
آنائل : کافیست اصلا تو کی هستی چرا من باید با آدمی مثله
با سیلی که شاهزاده بهش زد حرف اش نصفه موند آنقدر محکم زد که آنائل افتاد بر روی زمین بریانا سریع به سمته آنائل آمد آنائل چشمایش پر از اشک شدن
آنائل : با این کتک زدنت فکر میکنی ازت خواهم ترسید
فلاویا نیشخندی خندی زد و گفت
فلاویا: شاید این هم مثله خواهرش فرار کند
کاترینا : حتما فرار میکند
شاهزاده روبه بریانا کرد و خشم گفت
جونکوک : ببریدش داخل اتاق
بریانا : چشم شاهزاده
بریانا از شانه های آنائل گرفت و بلند اش کرد
بریانا: برویم بانوی من
آنائل و بریانا از پله میرفتن بالا آدریانو با چشم هایش داشت نگاه شون میکرد شاهزاده که متوجه این شده بود با عصبانیت گفت
جونکوک : چیزی شده آدریانو
آدریانو : خیر شاهزاده
آنائل بر روی تخت اتاق بریانا نشست اشک هایش رویه گونه هایش جاری شدن کنترل گریه هایش دسته خود اش نبود
بریانا: بانوی من آرام باشید گریه نکنید
آنائل که همش گریه میکرد هیچی جلوی گریه اش را نمی گرفت
آنائل : چرا باید من همیشه این سختی ها را بکشم
چرا آخر کسی نفهمید درد مرا
در اتاق باز شد و فلاویا و کاترینا در وهر چوب در ظاهر شدن
فلاویا نیشخندی زد و گفت
فلاویا : این تازه اولشه اگر در قصر خودت شاه دوخت بودی ولی اینجا اعتبار یک ندیمه هم نداری
آنائل با صدای بلند داد زد
آنائل : گمشوید برید بیرون
بریانا زود رفت در را بست و دوباره آمد سمته آنائل جلو اش زانو زد
بریانا : بانوی من نزار این ها زندگی تون را خراب کند شما باید با شاهزاده ازدواج کنید و حق همه این ها را بزارید کف دست شان
آنائل اشک هایش را پاک کرد و با صدای لرزون گفت
آنائل : نشان شان میدهم که کی هستم .......
پارت ۲۵
شاهزاده با چشمای گرد اش به آنائل خیره شده بود برای این بود که برود داخل اتاق اما آنائل آمد نزدیک آن ها با دیدن آدریانو که همان جا نشسته بود فهمید که اون هم عضو این خانواده هست با عصبانیت گفت
آنائل : من نمیخواهم اینجا بمانم
شاهزاده سریع از صندلی اش بلند شد و به سمته آنائل رفت
جونکوک : بروید داخل اتاقت تان
آنائل : چه اتاقی من نمیخواهم اینجا بمانم
همه داشتن به آن دونفر نگاه میکردن ملکه ویتوریا با نیش وکنایه ای گفت
ویتوریا : اح پادشاه ببینید از وقتی شما قبول کرد اید شاهزاده با این دختر دشمن ازدواج کند نظم این خونه بهم خورده است
گابریلا : آره این وضع قراره تا کی ادامه داشته باشه
پادشاه نگاه عصبی به شاهزاده کرد شاهزاده عصبی به آنائل گفن
جونکوک : بروید داخل اتاقتان سریع
آنائل با صدای بلند داد زد
آنائل : کافیست اصلا تو کی هستی چرا من باید با آدمی مثله
با سیلی که شاهزاده بهش زد حرف اش نصفه موند آنقدر محکم زد که آنائل افتاد بر روی زمین بریانا سریع به سمته آنائل آمد آنائل چشمایش پر از اشک شدن
آنائل : با این کتک زدنت فکر میکنی ازت خواهم ترسید
فلاویا نیشخندی خندی زد و گفت
فلاویا: شاید این هم مثله خواهرش فرار کند
کاترینا : حتما فرار میکند
شاهزاده روبه بریانا کرد و خشم گفت
جونکوک : ببریدش داخل اتاق
بریانا : چشم شاهزاده
بریانا از شانه های آنائل گرفت و بلند اش کرد
بریانا: برویم بانوی من
آنائل و بریانا از پله میرفتن بالا آدریانو با چشم هایش داشت نگاه شون میکرد شاهزاده که متوجه این شده بود با عصبانیت گفت
جونکوک : چیزی شده آدریانو
آدریانو : خیر شاهزاده
آنائل بر روی تخت اتاق بریانا نشست اشک هایش رویه گونه هایش جاری شدن کنترل گریه هایش دسته خود اش نبود
بریانا: بانوی من آرام باشید گریه نکنید
آنائل که همش گریه میکرد هیچی جلوی گریه اش را نمی گرفت
آنائل : چرا باید من همیشه این سختی ها را بکشم
چرا آخر کسی نفهمید درد مرا
در اتاق باز شد و فلاویا و کاترینا در وهر چوب در ظاهر شدن
فلاویا نیشخندی زد و گفت
فلاویا : این تازه اولشه اگر در قصر خودت شاه دوخت بودی ولی اینجا اعتبار یک ندیمه هم نداری
آنائل با صدای بلند داد زد
آنائل : گمشوید برید بیرون
بریانا زود رفت در را بست و دوباره آمد سمته آنائل جلو اش زانو زد
بریانا : بانوی من نزار این ها زندگی تون را خراب کند شما باید با شاهزاده ازدواج کنید و حق همه این ها را بزارید کف دست شان
آنائل اشک هایش را پاک کرد و با صدای لرزون گفت
آنائل : نشان شان میدهم که کی هستم .......
۵.۰k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.