حس و حال فراموشی قسمت (۷)
حس و حال فراموشی قسمت (۷)
سکوت بسیار ناراحت کننده ای به وجود اومده بود.
گفتم:من میرم به اون کوچه،کاری هست که باید انجام بدم.زود بر میگردم
یون_سوک و مین_سو موافقت کردن.
من از روی نیمکت بلند شدم و به راه افتادم.
در راه مردم رو نگاه میکردم که متوجه شدم سه پسر با اندام های مختلف به من زل زدن و در گوش یکدیگه چیزی میگویند.
حالم کاملا بد بود به همین دلیل وارد کوچه شدم،به دیوار تکیه دادم،دستم را روی سرم گذاشتم و نفسی عمیق کشیدم.
سکوت بسیار ناراحت کننده ای به وجود اومده بود.
گفتم:من میرم به اون کوچه،کاری هست که باید انجام بدم.زود بر میگردم
یون_سوک و مین_سو موافقت کردن.
من از روی نیمکت بلند شدم و به راه افتادم.
در راه مردم رو نگاه میکردم که متوجه شدم سه پسر با اندام های مختلف به من زل زدن و در گوش یکدیگه چیزی میگویند.
حالم کاملا بد بود به همین دلیل وارد کوچه شدم،به دیوار تکیه دادم،دستم را روی سرم گذاشتم و نفسی عمیق کشیدم.
۱.۴k
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.