𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆²⁰
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆²⁰
خیلی سریع اما با چهره ای پر از خشم و جدیت تمام به سمت در وردی عمارت MR رفتم، عمارتMR یه عمارت کوچیک تر دیگه نزدیک به عمارت اصلی بود که داخل این عمارت انواع ش.کنجه ها و کارای دیگه ای انجام میشد...اما الان اتاق های ش.کنجه خالیه......
یه در نسبتاً بزرگ سمت حیاط پشتی عمارت اصلی بود که راه مخفی ای به عمارت MR داشت...درو با کلید اصلی که فقط ازاون دوتا ساخته شده که یکیش دست من و یکیش هم دست رئیس مافیاست درو باز کردم و وارد شدم...هنوز از اسلحه هم استفاده نمیکرم...باید مطمئن میشدم!...
اعتماد به نفسم رو برای خودم تضمین کردم...نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم...
پدر ات:*تعظیم* سلام قربان
چشمام درست شد و مردمک چشمم جمع تر...این مرد...پدر اته!
پدر ات: قربان؟... قربان؟*بلند تر*
کوک: کاری...داشتین؟*سرد. جدی*
پدر ات: این دختر منه...کیم ات ندیدینش؟
برگه ای ازجیبش که بالای س.ینش دوخته شده بود بیرون اورد...برگه چهار لا تا شده بود...تا ها رو باز کرد و برگه رو نشونم داد...
کوک: کیم ات؟*گیج*
پدر ات: بله آقا هفت سالشه پلیسا میگن......دزدیده....شده*بغض*
دیدن بغض یه پدر حتی پدر کس دیگه ای برای من از دردی که بعد از جوخه تیرباران و صندلی الکتریکی زندانه بد ترهـ....
کوک: من میتونم کاری کنم؟
پدر ات: این الان پنجاه و یکمین خونه ایه که من دارم سراغ دختر کوچولوم رو ازشون میگرم...
بعد از این حرف الـ ـتماس هاش تموم چشماش و قلبشو فرا گرفت...خم شد و جلوم زانو زد و دستمو گرفت...بار ها چند قدمی به عقب رو برداشتم اما هیچی که هیچی...
پدر ات: خواهش میکنم اگر...اگر دیدینش بگین*الـ ـتماس*
نشستم زمین و زانو زدم دستمو رو شونه های مرد گذاشتم....
کوک: نه آقا ندیدمش
با ناامیدی از روی جاش بلند شد و متقابل پاشدم...
پدر ات: ب...اشه ممنو...ن*نا امید*
درو بستم و پشت در بی جون افتادم...قلبم داشت از جاش بیرون میومد.....
کوک: هی جئـون تو مافیا کره ای چرا...چت شده؟*زیر ل.ب. نفس نفس*
خیلی سریع اما با چهره ای پر از خشم و جدیت تمام به سمت در وردی عمارت MR رفتم، عمارتMR یه عمارت کوچیک تر دیگه نزدیک به عمارت اصلی بود که داخل این عمارت انواع ش.کنجه ها و کارای دیگه ای انجام میشد...اما الان اتاق های ش.کنجه خالیه......
یه در نسبتاً بزرگ سمت حیاط پشتی عمارت اصلی بود که راه مخفی ای به عمارت MR داشت...درو با کلید اصلی که فقط ازاون دوتا ساخته شده که یکیش دست من و یکیش هم دست رئیس مافیاست درو باز کردم و وارد شدم...هنوز از اسلحه هم استفاده نمیکرم...باید مطمئن میشدم!...
اعتماد به نفسم رو برای خودم تضمین کردم...نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم...
پدر ات:*تعظیم* سلام قربان
چشمام درست شد و مردمک چشمم جمع تر...این مرد...پدر اته!
پدر ات: قربان؟... قربان؟*بلند تر*
کوک: کاری...داشتین؟*سرد. جدی*
پدر ات: این دختر منه...کیم ات ندیدینش؟
برگه ای ازجیبش که بالای س.ینش دوخته شده بود بیرون اورد...برگه چهار لا تا شده بود...تا ها رو باز کرد و برگه رو نشونم داد...
کوک: کیم ات؟*گیج*
پدر ات: بله آقا هفت سالشه پلیسا میگن......دزدیده....شده*بغض*
دیدن بغض یه پدر حتی پدر کس دیگه ای برای من از دردی که بعد از جوخه تیرباران و صندلی الکتریکی زندانه بد ترهـ....
کوک: من میتونم کاری کنم؟
پدر ات: این الان پنجاه و یکمین خونه ایه که من دارم سراغ دختر کوچولوم رو ازشون میگرم...
بعد از این حرف الـ ـتماس هاش تموم چشماش و قلبشو فرا گرفت...خم شد و جلوم زانو زد و دستمو گرفت...بار ها چند قدمی به عقب رو برداشتم اما هیچی که هیچی...
پدر ات: خواهش میکنم اگر...اگر دیدینش بگین*الـ ـتماس*
نشستم زمین و زانو زدم دستمو رو شونه های مرد گذاشتم....
کوک: نه آقا ندیدمش
با ناامیدی از روی جاش بلند شد و متقابل پاشدم...
پدر ات: ب...اشه ممنو...ن*نا امید*
درو بستم و پشت در بی جون افتادم...قلبم داشت از جاش بیرون میومد.....
کوک: هی جئـون تو مافیا کره ای چرا...چت شده؟*زیر ل.ب. نفس نفس*
۱۵.۳k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.