یک سناریوی کوتاه از دازای و چویا.
یک سناریوی کوتاه از دازای و چویا.
بابایی واسه چویا کلاه گرفته بود ولی واسه من فقط یه عروسک . منم دلم میخواست برای منم یه کلاه بخره چی میشد برا منم میخرید . واسه او کلاه میخره واسه من عروسک واقعا که مگه من بچم. خوب البته تازه دوسالم . چویا با دیدن کلاه کلی ذوق کرد داشت کلاه رو برمیداشت که بزار رو سرش ولی من باهمون عروسکی که بابا برام گرفت زدم تو صورتش اونم زد زیر گریه و گفت چرا میزنی شاید بزرگترا حرفای ما بچه هارو متوجه نشن ولی ما متوجه میشیم . منم گفتم دوست داشتم و بعد رامو کشیدمو رفتم اشپز خونه تا مامانی بهم غذا بده شنیدم که بلند گفت اوچی خیلی بدی
پایان 🤗
بابایی واسه چویا کلاه گرفته بود ولی واسه من فقط یه عروسک . منم دلم میخواست برای منم یه کلاه بخره چی میشد برا منم میخرید . واسه او کلاه میخره واسه من عروسک واقعا که مگه من بچم. خوب البته تازه دوسالم . چویا با دیدن کلاه کلی ذوق کرد داشت کلاه رو برمیداشت که بزار رو سرش ولی من باهمون عروسکی که بابا برام گرفت زدم تو صورتش اونم زد زیر گریه و گفت چرا میزنی شاید بزرگترا حرفای ما بچه هارو متوجه نشن ولی ما متوجه میشیم . منم گفتم دوست داشتم و بعد رامو کشیدمو رفتم اشپز خونه تا مامانی بهم غذا بده شنیدم که بلند گفت اوچی خیلی بدی
پایان 🤗
۳.۴k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.