part 8✨️
part_8✨️
لیلی : خب شما قرار بود با لُرد ازدواج کنید ولی...
هه رین با شک وسط حرف لیلی پرید و صحبتش و قطع کرد
هه رین : چ...چی ؟ از...ازدواج ؟
لیلی متعجب از رفتار ناخوشایند هه رین دوباره شروع به توضیح دادن کرد
لیلی: بله شما قرار بود با لُرد ازدواج کنید ولی متاسفانه یک روز قبل از مراسم از اسب افتادید و بیمار شدید
هه رین دوباره نگاهی به محیط بیرون از کاخ انداخت
خدمتکارانی که با پیراهن های بلند در حیات راه میرفتند و و مردانی که کت و شلوار های قدیمی به تن داشتن
شهری که درش خونه های قدیمی قرار داشت و مردمانی که با اسب و کالسکه رفت و آمد میکردند
سمت لیلی برگشت و پرسید
هه رین : الان ت...تو چه سالی هستیم ؟
لیلی نگاه متعجبی بهش انداخت
هه رین که متوجه شده بود سعی کرد جملش و کمی تصحیح کنه
هه رین : خب راستش اممم خیلی وقته بیهوش بودن تاریخ از دستم در رفته
و بعد لبخند هول هولکی تحویل لیلی داد
لیلی سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت
لیلی : خب ما تو سال ۱۸۸۱ هستیم
هه رین دیگه نمیتونست سر پا وایسه برای همین همون جا رو پله ی بالکن نشست
باورش نمیشد یعنی چی ؟ اون به گذشته رفته بود ؟ ولی چطور میشد؟
ناگهان حرف فرشته ی مرگ و به یاد آورد
درسته این همون سفری بود که اون فرشته ی مرگ دربارش صحبت میکرد
لیلی که دید حال هه رین خیلی خوب نیست با نگرانی سمتش خیز برداشت و کنارش رو زمین زانو زد
لیلی : خانم ؟ حالتون خوبه ؟ لطفا بگید که خوبید ؟ سرتون گیج میره یا پا درد دارید ؟ وای شما هنوز غذا نخوردید
و بعد با عجله از رو زمین بلند شد و از اتاق بیرون زد
هه رین با تعجب به رفتن لیلی نگاه کرد اون حتی نزاشت هه رین پاسخشو بده
از رو زمین بلند شد و نگاه دوباره ای به شهر زیر پاشون انداخت
در کناره ی شهر دریاچه ی خیلی خیلی بزرگی قرار داشت و از هر طرف میشد کوه های سرسبز و دید و همینطور خونه های رنگارنگی که در شهر بود مطمئنا این عمارت در بلند ترین نقطه از این شهر بود...
(مکان های که تو این پارت گفتم تو اسلاید های بعدی گزاشتم ، یه همچین تصوری داشته باشین )
لیلی : خب شما قرار بود با لُرد ازدواج کنید ولی...
هه رین با شک وسط حرف لیلی پرید و صحبتش و قطع کرد
هه رین : چ...چی ؟ از...ازدواج ؟
لیلی متعجب از رفتار ناخوشایند هه رین دوباره شروع به توضیح دادن کرد
لیلی: بله شما قرار بود با لُرد ازدواج کنید ولی متاسفانه یک روز قبل از مراسم از اسب افتادید و بیمار شدید
هه رین دوباره نگاهی به محیط بیرون از کاخ انداخت
خدمتکارانی که با پیراهن های بلند در حیات راه میرفتند و و مردانی که کت و شلوار های قدیمی به تن داشتن
شهری که درش خونه های قدیمی قرار داشت و مردمانی که با اسب و کالسکه رفت و آمد میکردند
سمت لیلی برگشت و پرسید
هه رین : الان ت...تو چه سالی هستیم ؟
لیلی نگاه متعجبی بهش انداخت
هه رین که متوجه شده بود سعی کرد جملش و کمی تصحیح کنه
هه رین : خب راستش اممم خیلی وقته بیهوش بودن تاریخ از دستم در رفته
و بعد لبخند هول هولکی تحویل لیلی داد
لیلی سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت
لیلی : خب ما تو سال ۱۸۸۱ هستیم
هه رین دیگه نمیتونست سر پا وایسه برای همین همون جا رو پله ی بالکن نشست
باورش نمیشد یعنی چی ؟ اون به گذشته رفته بود ؟ ولی چطور میشد؟
ناگهان حرف فرشته ی مرگ و به یاد آورد
درسته این همون سفری بود که اون فرشته ی مرگ دربارش صحبت میکرد
لیلی که دید حال هه رین خیلی خوب نیست با نگرانی سمتش خیز برداشت و کنارش رو زمین زانو زد
لیلی : خانم ؟ حالتون خوبه ؟ لطفا بگید که خوبید ؟ سرتون گیج میره یا پا درد دارید ؟ وای شما هنوز غذا نخوردید
و بعد با عجله از رو زمین بلند شد و از اتاق بیرون زد
هه رین با تعجب به رفتن لیلی نگاه کرد اون حتی نزاشت هه رین پاسخشو بده
از رو زمین بلند شد و نگاه دوباره ای به شهر زیر پاشون انداخت
در کناره ی شهر دریاچه ی خیلی خیلی بزرگی قرار داشت و از هر طرف میشد کوه های سرسبز و دید و همینطور خونه های رنگارنگی که در شهر بود مطمئنا این عمارت در بلند ترین نقطه از این شهر بود...
(مکان های که تو این پارت گفتم تو اسلاید های بعدی گزاشتم ، یه همچین تصوری داشته باشین )
۳.۱k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.