قسمت13
قسمت13
_ همیشه عجولی !
کمی از چاییشو خورد و فنجونو روی میز گذاشت ...تمام مدت نگاهش میکردم میدونستم
کار درستی نیست اما استرس امونمو بریده بود ...
_ اینجوری نگاه نکن!!
لبخند خجالت زده ای زدمو گفتم :
_ اوکی ببخشید !
لبخند زدو گفت :
_ اشوان چطوره؟؟ زندگیتون خوب پیش میره؟؟
باز داشت منو می پیچوند ! ناچار جواب دادم :
_ اره خوبه خدارو شکر اخلاقشم بهتر شده!
_ خب؟!
با تعجب گفتم :
_ خب چی؟؟
_ چرا بهتر شده؟!
باز با همون حالت جواب دادم:
_ چی بهتر شده؟؟؟
با دست زد رو میز و که از ترس از جام پریدم ...
_ اه چقدر خنگی توووو!! اشوانو میگم ! تاحالا از خودت نپرسیدی چرا دشمنت
شده فرشته مهربون؟!؟!
چشامو ریز کردم گفتم :
_ چی میخوای بگی شادی!!
پوفی کشید و با حرص گفتم :
_ بابا میخوام بگم شاید پدر تو قاتل پدر شوهر جونت نباشه!!
مغرم هنگ کرد !سعی کردم تمام اون کلمه ها رو یه بار دیگه به یاد بیارم ...پدر من .. پدر اون ...
قاتل ...اشوان ... وای خدا! با لکنت گفتم :
_ یع..نی!؟
شادی - بله یعنی!
_ تو..تو مطمئنی؟؟ از کجا فهمیدی؟؟
- مطمئن نه ولی به احتمال 70 درصد درسته! یه چیزایی شنیدم مثل اینکه قاتل اقای
جهانبخش پیدا شده ! و جالبتر از اون اینکه قاتل یکی از اقوام خود این بیچاره بوده!
گنگ نگاهش کردم :
_ یکی از اقوامش؟!؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد !!
- یعنی بابا بی گناهه ؟؟!؟ ... یعنی من ...
_ بیخیال دختر تو که الان خوشبختی! چه فرقی میکنه؟!
با چشای اشکیم به شادی نگاه کردم ...
_ چرا فرق میکنه شادی! فرق میکنه اینکه فقط به چشم یه خون بس دیده شی
فرق میکنه!!
_ اگه این موضوع حقیقت داشته باشه اشوان از همه چیز باخبره!
قطره ی اشکی از چشمم رو گونم افتاد ...
_ پس واسه همین مهربون شده ... هه ! عذاب وجدان گرفته!
شادی نزدیکم شدو دستمو تو دستش گرفت ..
_ این فقط یه احتمال سوگند! شاید حقیقت نداشته باشه!
با چشمای تارم بهش خیره شدم :
- من باید چیکار کنم؟!
لبخند مهربونی زد..
_ زندگی عزیزم!
-شادی اون از رو ترحم با منه! منه احمق ... من احمق ...
حرفم با هق هقم درگیر شد ...
_ فکر میکردم دوستم داره !
_ سوگند از کجا میدونی نداره اذیت نکن خودتو عزیزم اگه دوست نداشت بعد این
قضیه ازت جدا میشد میرفت پی خودش اما میبینی که پات واستاده پس حتما دوست
داره!
پوزخند زدم ...
_ اگه هنوز پیشم بخاطر اینکه عذاب وجدان داره ! فقط همین ...
_ ای بابا انقدر منفی نباش دوخی! دارم سعی میکنم این معما رو حل کنم
تا اون موقع خواهشا برا خودت خیال بافی نکن! خب؟؟
لبخنده مصنوعی زدمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ...
شادی تا یک ساعت پیشم بودو بعد رفت ! رفتنش باعث شد باز تو خودم برم ...
به اشوان فکر میکردم ... به خودم ... به زندگیم ! به اینکه من واقعا الان خوشبختم ..
منی که این همه از خوانوادم دور شده بودمو دیدنشون برام ارزو بود ...
با باز شدن در خونه قلبم ریخت ! میخواستم برم تو اتاقم اما یه حس مانعم شد ... مثل همیشه نه
ولی اروم گفتم :
- سلام
نگام کردو کمرنگ لبخند زد ...
_ سلام
خستگیش از تو صداش داد میزد ! میخواستم بگم خسته نباشید اما لبام واسه
گفتنش تکون نخورد خیلی بی اراده به سمت اتاقم رفتم ! نه میتونستم دعا کنم
این قصیه صحت نباشه نه دلم میخواست باور کنم پدرم قاتله!
روی تخت نشستمو دستمو کلافه لای موهام کردم ! این چه داستانیه! اینهمه اتفاق!
اونم واسه من! هیچوقت فکرشو نمیکردم ... صدای بلندش کل خونه رو پر کرد :
_ هی ســــــــــــوگند!
این چرا داد میزنه ؟!
_ کجایی تو بیــا ببینم!
جواب ندادم که بازم گفت :
_ با تــــــــوام!
در اتاقو باز کردمو با عصبانیت گفتم :
_ بلـــــــــــــــه!
دراز کشید بود رو کاناپه و تی وی میدید ...
_ بله و کوفت بیا اینجا ببینم!
با حرص جلو تر رفتم دست به سینه واستادم ...
_ فرمایش!؟
چشاشو ریز کردو رو کاناپه نشست ...
_ سرکار خانم چرا اینجوری حرف میزنن ؟!؟ اصلا به چه دلیل رفتی تو اتاق!
نمیدونستم چرا دارم اینجوری میکنم ولی با حرص جواب دادم :
_ نمیدونستم واسه تو اتاق رفتنمم باید از شما اجازه بگیرم !!!
لبخند شیطونی زد و گفت:
_ تو واسه خیلی چیزا باید از من اجازه بگیری حتی واسه اب خوردنت!
مثل این بچه ها بهش زبون درازی کردمو گفتم :
_ شوخیه بی مزه ای جناب جهانبخش!!
خواستم برم که بلیزمو گرفت و کشید .. این کارش باعث شد شوت بشم تو اغوشش!
خجالت کشیدمو خواستم ازش جدا شم که مانعم شد و گفت :
_ راهه فراری نیست عروسک حالا بگو چی شده!!؟؟
سعی میکردم بهش نگاه نکنم ! ضربان قلبم اونقدر شدید میزد که فکر میکردم صداشو
اونم میشنوه !
برای زود تر خلاص شدنم سریع گفتم "
_ چیزی نشده !
باز تقلا کردم اما فایده ای نداشت ...
_ پس چرا عشق
_ همیشه عجولی !
کمی از چاییشو خورد و فنجونو روی میز گذاشت ...تمام مدت نگاهش میکردم میدونستم
کار درستی نیست اما استرس امونمو بریده بود ...
_ اینجوری نگاه نکن!!
لبخند خجالت زده ای زدمو گفتم :
_ اوکی ببخشید !
لبخند زدو گفت :
_ اشوان چطوره؟؟ زندگیتون خوب پیش میره؟؟
باز داشت منو می پیچوند ! ناچار جواب دادم :
_ اره خوبه خدارو شکر اخلاقشم بهتر شده!
_ خب؟!
با تعجب گفتم :
_ خب چی؟؟
_ چرا بهتر شده؟!
باز با همون حالت جواب دادم:
_ چی بهتر شده؟؟؟
با دست زد رو میز و که از ترس از جام پریدم ...
_ اه چقدر خنگی توووو!! اشوانو میگم ! تاحالا از خودت نپرسیدی چرا دشمنت
شده فرشته مهربون؟!؟!
چشامو ریز کردم گفتم :
_ چی میخوای بگی شادی!!
پوفی کشید و با حرص گفتم :
_ بابا میخوام بگم شاید پدر تو قاتل پدر شوهر جونت نباشه!!
مغرم هنگ کرد !سعی کردم تمام اون کلمه ها رو یه بار دیگه به یاد بیارم ...پدر من .. پدر اون ...
قاتل ...اشوان ... وای خدا! با لکنت گفتم :
_ یع..نی!؟
شادی - بله یعنی!
_ تو..تو مطمئنی؟؟ از کجا فهمیدی؟؟
- مطمئن نه ولی به احتمال 70 درصد درسته! یه چیزایی شنیدم مثل اینکه قاتل اقای
جهانبخش پیدا شده ! و جالبتر از اون اینکه قاتل یکی از اقوام خود این بیچاره بوده!
گنگ نگاهش کردم :
_ یکی از اقوامش؟!؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد !!
- یعنی بابا بی گناهه ؟؟!؟ ... یعنی من ...
_ بیخیال دختر تو که الان خوشبختی! چه فرقی میکنه؟!
با چشای اشکیم به شادی نگاه کردم ...
_ چرا فرق میکنه شادی! فرق میکنه اینکه فقط به چشم یه خون بس دیده شی
فرق میکنه!!
_ اگه این موضوع حقیقت داشته باشه اشوان از همه چیز باخبره!
قطره ی اشکی از چشمم رو گونم افتاد ...
_ پس واسه همین مهربون شده ... هه ! عذاب وجدان گرفته!
شادی نزدیکم شدو دستمو تو دستش گرفت ..
_ این فقط یه احتمال سوگند! شاید حقیقت نداشته باشه!
با چشمای تارم بهش خیره شدم :
- من باید چیکار کنم؟!
لبخند مهربونی زد..
_ زندگی عزیزم!
-شادی اون از رو ترحم با منه! منه احمق ... من احمق ...
حرفم با هق هقم درگیر شد ...
_ فکر میکردم دوستم داره !
_ سوگند از کجا میدونی نداره اذیت نکن خودتو عزیزم اگه دوست نداشت بعد این
قضیه ازت جدا میشد میرفت پی خودش اما میبینی که پات واستاده پس حتما دوست
داره!
پوزخند زدم ...
_ اگه هنوز پیشم بخاطر اینکه عذاب وجدان داره ! فقط همین ...
_ ای بابا انقدر منفی نباش دوخی! دارم سعی میکنم این معما رو حل کنم
تا اون موقع خواهشا برا خودت خیال بافی نکن! خب؟؟
لبخنده مصنوعی زدمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ...
شادی تا یک ساعت پیشم بودو بعد رفت ! رفتنش باعث شد باز تو خودم برم ...
به اشوان فکر میکردم ... به خودم ... به زندگیم ! به اینکه من واقعا الان خوشبختم ..
منی که این همه از خوانوادم دور شده بودمو دیدنشون برام ارزو بود ...
با باز شدن در خونه قلبم ریخت ! میخواستم برم تو اتاقم اما یه حس مانعم شد ... مثل همیشه نه
ولی اروم گفتم :
- سلام
نگام کردو کمرنگ لبخند زد ...
_ سلام
خستگیش از تو صداش داد میزد ! میخواستم بگم خسته نباشید اما لبام واسه
گفتنش تکون نخورد خیلی بی اراده به سمت اتاقم رفتم ! نه میتونستم دعا کنم
این قصیه صحت نباشه نه دلم میخواست باور کنم پدرم قاتله!
روی تخت نشستمو دستمو کلافه لای موهام کردم ! این چه داستانیه! اینهمه اتفاق!
اونم واسه من! هیچوقت فکرشو نمیکردم ... صدای بلندش کل خونه رو پر کرد :
_ هی ســــــــــــوگند!
این چرا داد میزنه ؟!
_ کجایی تو بیــا ببینم!
جواب ندادم که بازم گفت :
_ با تــــــــوام!
در اتاقو باز کردمو با عصبانیت گفتم :
_ بلـــــــــــــــه!
دراز کشید بود رو کاناپه و تی وی میدید ...
_ بله و کوفت بیا اینجا ببینم!
با حرص جلو تر رفتم دست به سینه واستادم ...
_ فرمایش!؟
چشاشو ریز کردو رو کاناپه نشست ...
_ سرکار خانم چرا اینجوری حرف میزنن ؟!؟ اصلا به چه دلیل رفتی تو اتاق!
نمیدونستم چرا دارم اینجوری میکنم ولی با حرص جواب دادم :
_ نمیدونستم واسه تو اتاق رفتنمم باید از شما اجازه بگیرم !!!
لبخند شیطونی زد و گفت:
_ تو واسه خیلی چیزا باید از من اجازه بگیری حتی واسه اب خوردنت!
مثل این بچه ها بهش زبون درازی کردمو گفتم :
_ شوخیه بی مزه ای جناب جهانبخش!!
خواستم برم که بلیزمو گرفت و کشید .. این کارش باعث شد شوت بشم تو اغوشش!
خجالت کشیدمو خواستم ازش جدا شم که مانعم شد و گفت :
_ راهه فراری نیست عروسک حالا بگو چی شده!!؟؟
سعی میکردم بهش نگاه نکنم ! ضربان قلبم اونقدر شدید میزد که فکر میکردم صداشو
اونم میشنوه !
برای زود تر خلاص شدنم سریع گفتم "
_ چیزی نشده !
باز تقلا کردم اما فایده ای نداشت ...
_ پس چرا عشق
۲۷۰.۳k
۰۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.