ارباب و برده p¹
+جیییییییغ ب..با...ب.ا.هق..ب.بخدا..م.ن.ک.هق.کاری..نکردم هق (گریه)
=خفه شو دختره هرزه پس این من بودم که به میا سیلی زدم هااا (عربده)
+و..ولی
=ولی بی ولی تازه جیا و جینا و یونا شاهدان بازم میخوای انکار کنی هوم؟ باشه یه درسی بهت میدم که دیگه هیچ وقت فراموشت نشه
(شروع کرد به زدن ا.ت و وقتی که خواست از اتاق بیرون بیاد ..)
تا یه هفته اجازه غذا خوردن نداری(حرسی)
این جمله رو گفت و در اتاق ا.ت رو قفل کرد.
ویو راوی:
خب بزارین یه توضیحات کوچیکی بدم
ا.ت تو یه خانواده پولدار به دنیا اومده ولی اصلا شرایط خوبی نداره بریم داستان و از زبون خود ا.ت
بشنویم به هرحال خودش بهتر از من توضیح میده
ویو ا.ت :
خب بزارین خودم رو معرفی کنم .من چوی ا.ت هستم و ۱۵ سالمه همونطور که راوی گفت من تو یه خانواده پولدار به دنیا اومدم و الان اصلا زندگی خوبی ندارم حتما میپرسین چرا؟ خب این موضوع بر میگرده به ۱۰ سال پیش زمانی که من ۵ سالم بود .من اون موقع واقعا زندگی خوبی داشتم تا اینکه روز ۹ ماه مارس مادرم از دنیا میره و پدرم دوباره ازدواج میکنه نامادریم اصلا زن خوبی نیست و فقط بفکر دختراشه یعنی همون میا.جیا.جینا و یونا که اول داستان با هاشون آشنا شدین خلاصه که از اون موقع شدم خدمتکار خونه بابام:(
الانم بخاطر دورغ های همیشگی خواهر خونده هام عه و من از غذا خوردن محرومم در صورتی که هیچ وقت درست و حسابی غذا نمیخورم پس برام فرقی نمیکنه و اینکه الان تو اتاقم زندانیم اتاق که نمیشه گفت انباریه الانم که هیچ کاری ندارم پس فعلا برم بخوابم تا فردا...........
شرطا:
۱۰ لایک
۱۰ کامنت
=خفه شو دختره هرزه پس این من بودم که به میا سیلی زدم هااا (عربده)
+و..ولی
=ولی بی ولی تازه جیا و جینا و یونا شاهدان بازم میخوای انکار کنی هوم؟ باشه یه درسی بهت میدم که دیگه هیچ وقت فراموشت نشه
(شروع کرد به زدن ا.ت و وقتی که خواست از اتاق بیرون بیاد ..)
تا یه هفته اجازه غذا خوردن نداری(حرسی)
این جمله رو گفت و در اتاق ا.ت رو قفل کرد.
ویو راوی:
خب بزارین یه توضیحات کوچیکی بدم
ا.ت تو یه خانواده پولدار به دنیا اومده ولی اصلا شرایط خوبی نداره بریم داستان و از زبون خود ا.ت
بشنویم به هرحال خودش بهتر از من توضیح میده
ویو ا.ت :
خب بزارین خودم رو معرفی کنم .من چوی ا.ت هستم و ۱۵ سالمه همونطور که راوی گفت من تو یه خانواده پولدار به دنیا اومدم و الان اصلا زندگی خوبی ندارم حتما میپرسین چرا؟ خب این موضوع بر میگرده به ۱۰ سال پیش زمانی که من ۵ سالم بود .من اون موقع واقعا زندگی خوبی داشتم تا اینکه روز ۹ ماه مارس مادرم از دنیا میره و پدرم دوباره ازدواج میکنه نامادریم اصلا زن خوبی نیست و فقط بفکر دختراشه یعنی همون میا.جیا.جینا و یونا که اول داستان با هاشون آشنا شدین خلاصه که از اون موقع شدم خدمتکار خونه بابام:(
الانم بخاطر دورغ های همیشگی خواهر خونده هام عه و من از غذا خوردن محرومم در صورتی که هیچ وقت درست و حسابی غذا نمیخورم پس برام فرقی نمیکنه و اینکه الان تو اتاقم زندانیم اتاق که نمیشه گفت انباریه الانم که هیچ کاری ندارم پس فعلا برم بخوابم تا فردا...........
شرطا:
۱۰ لایک
۱۰ کامنت
۲.۰k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.