به نام خداوندی که کافیست
پارت ۳
درسا:
داشتم وسایلم رو جمع میکردن که یهو صدای در اومد امیر باشگاه بود الان نمیومد رفتم نگاهی انداختم که یه پا دیدم ترسیدم رفتم تو اتاق درو قفل کردم به امیر زنگ زدم
امیر : سلام عزیزم خوبی
درسا : ام امیر ( با صدای ترس )
امیر : جانم چیشده صدات میلرزه
درسا: امیر یکی اومد تو خونه ..... من مم خیلی میترسم
امیر : ای وای نترس الان میام اونجا
درسا: باشه ........ جیغ
امیر :درسا درسا
گوشیو قطع کردم یارو هی داشت میزد به در میگفت درو باز کن درو باز کن از ترس افتادم رو زمین
چند دقیقه بعد
حالم بد شده بود نفسم بالا نمیومد منتظر امیر بودم دیدم صدای چوب میاد و صدای آه یکی که صدای امیر رو شنیدم
امیر : درسا آبجی منم امیر درو باز کن
درسا : باشه ( با ترس )
درو باز کردم امیر پشت در وایساده بود سریع رفتم بغلش کردم از ترس نفسم بالا نمیومد
با کمک امیر نشستم رو مبل برام آب آورد حالم بهتر شد
درسا : امیر حالا میخوای اینو چیکارش کنی
امیر : نگران نباش میبرمش بیرون از خونه
یارو بهوش اومد با امیر دعواش شد کار به کت کاری کشیده رفتم آشپز خانه چاقو ورداشتم دادم به امیر امیر چاقو رو فرو کرد تو دلش منم زنگ زدم پلیس اومدن یارو رو بردن یه تیکه از فرش خونی شده بود داشتم اونو پاک میکردم حالم بد شد بدو رفتم دست شویی بالا آوردم ساعت ۱۰ بود الان باید راه میافتادم وسایلمو جمع کردم رفیتم دنبال رونیا و رهام و باهم راه افتادیم تو جاده داشتیم با رونیا چرت و پرت میگفتیم میخندیدیم
درسا:
داشتم وسایلم رو جمع میکردن که یهو صدای در اومد امیر باشگاه بود الان نمیومد رفتم نگاهی انداختم که یه پا دیدم ترسیدم رفتم تو اتاق درو قفل کردم به امیر زنگ زدم
امیر : سلام عزیزم خوبی
درسا : ام امیر ( با صدای ترس )
امیر : جانم چیشده صدات میلرزه
درسا: امیر یکی اومد تو خونه ..... من مم خیلی میترسم
امیر : ای وای نترس الان میام اونجا
درسا: باشه ........ جیغ
امیر :درسا درسا
گوشیو قطع کردم یارو هی داشت میزد به در میگفت درو باز کن درو باز کن از ترس افتادم رو زمین
چند دقیقه بعد
حالم بد شده بود نفسم بالا نمیومد منتظر امیر بودم دیدم صدای چوب میاد و صدای آه یکی که صدای امیر رو شنیدم
امیر : درسا آبجی منم امیر درو باز کن
درسا : باشه ( با ترس )
درو باز کردم امیر پشت در وایساده بود سریع رفتم بغلش کردم از ترس نفسم بالا نمیومد
با کمک امیر نشستم رو مبل برام آب آورد حالم بهتر شد
درسا : امیر حالا میخوای اینو چیکارش کنی
امیر : نگران نباش میبرمش بیرون از خونه
یارو بهوش اومد با امیر دعواش شد کار به کت کاری کشیده رفتم آشپز خانه چاقو ورداشتم دادم به امیر امیر چاقو رو فرو کرد تو دلش منم زنگ زدم پلیس اومدن یارو رو بردن یه تیکه از فرش خونی شده بود داشتم اونو پاک میکردم حالم بد شد بدو رفتم دست شویی بالا آوردم ساعت ۱۰ بود الان باید راه میافتادم وسایلمو جمع کردم رفیتم دنبال رونیا و رهام و باهم راه افتادیم تو جاده داشتیم با رونیا چرت و پرت میگفتیم میخندیدیم
۵.۱k
۰۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.