یاد بارونای ناب بچگیم...
یاد بارونای ناب بچگیم...
یاد اینکه...
بچه که بودم،تو اون شهر غریب...
بارون که میبارید،چشمای مامان و علیرضا پر از حس غربت می شد...
و من با اینکه پنج ساله بودمو چندان هم دلتنگ نمیشدم،ولی از دیدن بغضشون دلم میگرفت...
یاد خاطره ی گنگی که از خردسالیم...
که پشت موتور بابام با داییم نشسته بودیمو بارون خیسمون میکرد و ....
باصدای بلند می خندیدیم و آواز میخوندیم....:بارووون میاااد جرر جررر....
اما زورمون کمتر از صدای باد بود انگار...
یاد اینکه...
بچه که بودم،تو اون شهر غریب...
بارون که میبارید،چشمای مامان و علیرضا پر از حس غربت می شد...
و من با اینکه پنج ساله بودمو چندان هم دلتنگ نمیشدم،ولی از دیدن بغضشون دلم میگرفت...
یاد خاطره ی گنگی که از خردسالیم...
که پشت موتور بابام با داییم نشسته بودیمو بارون خیسمون میکرد و ....
باصدای بلند می خندیدیم و آواز میخوندیم....:بارووون میاااد جرر جررر....
اما زورمون کمتر از صدای باد بود انگار...
۷۱۸
۰۶ مهر ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.