رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۴۰
صبا لحظهای بدون حرف نگاهش کرد و سپس بدون توجه به حرفهایش او را پس زد و وارد حیاط شد
درب و داغون،مانند همیشه!
متاسف از این وضع آشفته و نامرتب حیاط سر تکان داد و مستقیم به سمت تخته سنگ بزرگ حیاط رفت و نشست
نبات هم بدون حرف در را بست و همانجا بر روی زمین نشست
-بی شخصیت آدم رو زمین نمیشینه،مگه گدایی؟
صبا خطاب به نبات گفته بود
-همین طرز فکر ابلَهایی مثل تو جامعه رو به این روز انداخته،تو که میدونی،گدا نیستم ولی همیشه رو زمین میشینم.
صبا چپ چپ نگاهش کرد و آهی سر داد و گفت:
-یه کمکی بهم میکنی؟
-چی؟
-بیا یه مدت بادیگاردم شو!
ابروهای نبات بالا رفت که صبا ادامه داد:
-میخوام روی یکی رو کم کنم...
مظلومانهتر ادامه داد:
-آخه نمیدونی امروز با چه اُبُهَتی میگفت سیکوریت دارم
نبات با کنجکاوی پرسید:
-سیکوریت دیگه چیه؟
چه کسی را هم انتخاب کرده بود!
هنوز معنی سیکوریت را نمیداند و قرار است نقش یک بادیگارد خرفهای را بازی کند
ابرویش را میبرد که!
صبا سعی کرد آرامش خود را حفظ کند
تا به حال اینقدر آروم بل نبات صحبت نکرده بود و همیشه دستور میداد،اما الان مجبور بود(با لبخند)
-یعنی همون بادیگارد عزیزم!
نبات سرش را تکان داد
-آهان
-خب،حالا میشی؟
نبات ابروهایش را به حالت بانمکی بالا انداخت
-نوچ!
#پارت۴۰
صبا لحظهای بدون حرف نگاهش کرد و سپس بدون توجه به حرفهایش او را پس زد و وارد حیاط شد
درب و داغون،مانند همیشه!
متاسف از این وضع آشفته و نامرتب حیاط سر تکان داد و مستقیم به سمت تخته سنگ بزرگ حیاط رفت و نشست
نبات هم بدون حرف در را بست و همانجا بر روی زمین نشست
-بی شخصیت آدم رو زمین نمیشینه،مگه گدایی؟
صبا خطاب به نبات گفته بود
-همین طرز فکر ابلَهایی مثل تو جامعه رو به این روز انداخته،تو که میدونی،گدا نیستم ولی همیشه رو زمین میشینم.
صبا چپ چپ نگاهش کرد و آهی سر داد و گفت:
-یه کمکی بهم میکنی؟
-چی؟
-بیا یه مدت بادیگاردم شو!
ابروهای نبات بالا رفت که صبا ادامه داد:
-میخوام روی یکی رو کم کنم...
مظلومانهتر ادامه داد:
-آخه نمیدونی امروز با چه اُبُهَتی میگفت سیکوریت دارم
نبات با کنجکاوی پرسید:
-سیکوریت دیگه چیه؟
چه کسی را هم انتخاب کرده بود!
هنوز معنی سیکوریت را نمیداند و قرار است نقش یک بادیگارد خرفهای را بازی کند
ابرویش را میبرد که!
صبا سعی کرد آرامش خود را حفظ کند
تا به حال اینقدر آروم بل نبات صحبت نکرده بود و همیشه دستور میداد،اما الان مجبور بود(با لبخند)
-یعنی همون بادیگارد عزیزم!
نبات سرش را تکان داد
-آهان
-خب،حالا میشی؟
نبات ابروهایش را به حالت بانمکی بالا انداخت
-نوچ!
۴.۹k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.