قلب سیاه پارت نهم
قسمت نهم
با شونه های افتاده خیره شدم به منظره روبه روم، جز تاریکی چیزی به چشم نمیومد.
جین: میخوای چیکار کنی؟.
_ تا صبح اینجا وایمیستم تا زیر پام علف دربیاد.
سرشو تکون داد.
جین: فکر خوبیه.
برگشتم سمتش و محکم کوبیدم به بازوش.
_ کوفت و فکر خوبیه حالا چیکار کنیم.
با صدای آشنایی متعجب برگشتیم، چون تاریک بود نمیتونستم اون شخص رو ببینیم.
+ بیا تو صندوق عقب ماشینم میتونم یه سوته ردت کنم.
اومد نزدیک الان قیافش رو میتونستم ببینم.
_ جیمین تویی؟
جیمین: نه روحمه.
کلافه سرمو برگردوم.
_ میدونی با فکری که کردی انیشتین هم جلوت کم میاره.
خندید، اونم اومد کنارم به دیوار تیکه داد، الان وسط جین و جیمین بودم، دیگه داشتم کلافه میشدم.
_جین حالا چطوری باید از دیوار برم بالا؟.........
بعد از چند دقیقه پریدم توی حیاط، از جا بلند شدم و با صدای آرومی گفتم.
_ ممنون از کمکتون خدافظ.
خواستم اولین قدمو بردارم که با درد پام یه دقیقه ایستادم، خدای من همینو کم داشتم، لنگ لنگ کنان به طرف داخل عمارت حرکت کردم، باید عادی راه میرفتم چون هرکسی منو اینجوری میدید درموردم فکر بد میکردن،،،،،به داخل عمارت رسیدم، مامان با دیدنم اومد سمتم.
مارلین: چند ساعتنه که داری بیرون هوامیخوری؟
چیزی نگفتم و خودمو توی بغلش جا دادم.
جین
حسش نسبت به جویس داشت روز به روز بیشتر میشد، دلش میخواست احساسی که داره رو به جویس اعتراف کنه، اما چیز بزرگی مانع گفتن احساساتم بهش میشد، چیزی ته دلش میگفت اون دختر متعلق به تو نیست حتی اگه اعتراف کنی بازم نمیتونی پیش خودتت داشته باشیش، جیمین که متوجه قیافه تو فکر جین شده بود گفت.
جیمین: چی اینجوری فکرتو مشغول کرده.
جین خیلی دلش میخواست با کسی دردل کنه، چی بهتر از دوست قدیمیش جیمین، کمی بهش حسودیش میشد، چون سوجون اونو به عنوان دامادش به کل روستا معرفی کرده بود.
_بنظرت عشق چه رنگیه!
جیمین با شنیدن کلماتی که جین بیان میکرد تک خنده ای کرد.
جیمین: تو عاشق شدی؟
دوست داشت بگه اره، عاشق دختری که در آینده قراره همسرت ب شه، اما تظاهر کرد که انگار داره شوخی میکنه
_ نه فقط میخواستم بدونم
اینبار جیمین نگاهشو داد به آسمون پر ستاره
جیمین: خب فکر کنم قرمز
نگاه جیمین غمگین شد و ادامه داد
جیمین: اما عشق یه طرفه دردناک ترین چیز دنیاست
جین میتونست جیمین رو درک کنه چون اون هم عشق یه طرفه داشت، اینبار بینشون سکوت ایجاد شد، توی سکوت به مسیرشون که نمیدونستن به کجا ختم میشه راه افتادن
جویس
در حال چک کردن ایمیلا بودم، تو صدتا ایمیل نود نه تا مال جیمین بود، خندم گرفته بود، یکی از ایمیلاشو باز کردم، یه شعر عاشقانه و قشنگ بود، بعد خوندن از ایمیل خارج شدم، خواستم صفحه گوشی رو خاموش کنم که یه ایمیل ناشناس برام اومد، بازش کردم با دیدن متنش گیج شدم
« قراره بزودی ببینمت با زندگی خوبت خداحافظی کن چون وقتی دیدمت زندگیتو تبدیل به جهنم میکنم»
متنی که فرستاده بود برام خیلی گیج کننده بود، زود براش ایمیل زدم
_ شما؟
طول میکشید که ایمیلمو نگاه کنه، صفحه گوشیمو خاموش کردم و بفکر رفتم.
_ یعنی کی میتونه باشه؟
دوباره صفحه گوشیمو روشن کردم، تو کمال ناباروری یه ایمیل جدید از طرف اون فرد ناشناس برام اومد
« وقتی منو ببینی میفهمی کی هستم جئون جویس»
جز جیمین و جین کسی رو زیاد نمیشناختم، برام جای سوال بود، وقتی ببینمش میشناسمش؟ یعنی کی میتونست باشه؟ از ایمیلا خارج شدم و گوشی رو خاموش کردم، بیخیال اون فرد و اون ایمیل عجیبش شدم و از اتاق رفتم بیرون
مارلین
باورش براش سخت بود، بلاخره بعد از چندسال پسرش براش یه پیغام گذاشته بود
« مامان تا دوماه دیگه کره هستم پس منتظرم باش»
از بس که خوشحال بود داشت تو پوست خودش میگنجید، با نزدیک شدن جویس از جاش بلند شد، دوست داشت جویس اولین نفری باشه که خبر اومدن جونگکوک رو بهش بده
_ جویس دخترم یه خبر خوب
جویس با دیدن لبخند مارلین، لبخندی زد
جویس: چی شده مامان
انگار جویس هم پیش از حد کنجکاو شده بود
_ بلاخره داره میاد
جویس: کی داره میاد مامان بگو
مارلین نفس عمیقی کشید و آروم زمزمه کرد
_ جونگکوک
جویس با بهت خیره شده بود به لبهای مارلین « جونگکوک» اون پسر تو بچگی از جویس تنفر زیادی داشت، شاید بعد از چند سال زندگی در کشور غریب رفتارای تخس و لجبازانشو کنار گذاشته باشه
جویس: وای مامان جدی داری میگی یعنی داداش داره میاد؟
مارلین با خوشحالی جویس رو بغل کرد، از اینکه قرار بود بعد از پانزده سال پسرشو ببینه نمیدونست چیکار کنه، دوماه! فقط کافی بود تا دوماه دیگه تحمل کنه و بعد پسرشو به آغوش خودش دعوت کنه
جویس: خیلی خوشحالم مامان خیلی بهتره این خبر خوبو به بابا هم بدیم
جویس برای یه لحظه یاد ایمیلا افتاد، با خودش فکر کرد نکنه اون ایمیلا کار جونگکوک باشه
پایان پارت
با شونه های افتاده خیره شدم به منظره روبه روم، جز تاریکی چیزی به چشم نمیومد.
جین: میخوای چیکار کنی؟.
_ تا صبح اینجا وایمیستم تا زیر پام علف دربیاد.
سرشو تکون داد.
جین: فکر خوبیه.
برگشتم سمتش و محکم کوبیدم به بازوش.
_ کوفت و فکر خوبیه حالا چیکار کنیم.
با صدای آشنایی متعجب برگشتیم، چون تاریک بود نمیتونستم اون شخص رو ببینیم.
+ بیا تو صندوق عقب ماشینم میتونم یه سوته ردت کنم.
اومد نزدیک الان قیافش رو میتونستم ببینم.
_ جیمین تویی؟
جیمین: نه روحمه.
کلافه سرمو برگردوم.
_ میدونی با فکری که کردی انیشتین هم جلوت کم میاره.
خندید، اونم اومد کنارم به دیوار تیکه داد، الان وسط جین و جیمین بودم، دیگه داشتم کلافه میشدم.
_جین حالا چطوری باید از دیوار برم بالا؟.........
بعد از چند دقیقه پریدم توی حیاط، از جا بلند شدم و با صدای آرومی گفتم.
_ ممنون از کمکتون خدافظ.
خواستم اولین قدمو بردارم که با درد پام یه دقیقه ایستادم، خدای من همینو کم داشتم، لنگ لنگ کنان به طرف داخل عمارت حرکت کردم، باید عادی راه میرفتم چون هرکسی منو اینجوری میدید درموردم فکر بد میکردن،،،،،به داخل عمارت رسیدم، مامان با دیدنم اومد سمتم.
مارلین: چند ساعتنه که داری بیرون هوامیخوری؟
چیزی نگفتم و خودمو توی بغلش جا دادم.
جین
حسش نسبت به جویس داشت روز به روز بیشتر میشد، دلش میخواست احساسی که داره رو به جویس اعتراف کنه، اما چیز بزرگی مانع گفتن احساساتم بهش میشد، چیزی ته دلش میگفت اون دختر متعلق به تو نیست حتی اگه اعتراف کنی بازم نمیتونی پیش خودتت داشته باشیش، جیمین که متوجه قیافه تو فکر جین شده بود گفت.
جیمین: چی اینجوری فکرتو مشغول کرده.
جین خیلی دلش میخواست با کسی دردل کنه، چی بهتر از دوست قدیمیش جیمین، کمی بهش حسودیش میشد، چون سوجون اونو به عنوان دامادش به کل روستا معرفی کرده بود.
_بنظرت عشق چه رنگیه!
جیمین با شنیدن کلماتی که جین بیان میکرد تک خنده ای کرد.
جیمین: تو عاشق شدی؟
دوست داشت بگه اره، عاشق دختری که در آینده قراره همسرت ب شه، اما تظاهر کرد که انگار داره شوخی میکنه
_ نه فقط میخواستم بدونم
اینبار جیمین نگاهشو داد به آسمون پر ستاره
جیمین: خب فکر کنم قرمز
نگاه جیمین غمگین شد و ادامه داد
جیمین: اما عشق یه طرفه دردناک ترین چیز دنیاست
جین میتونست جیمین رو درک کنه چون اون هم عشق یه طرفه داشت، اینبار بینشون سکوت ایجاد شد، توی سکوت به مسیرشون که نمیدونستن به کجا ختم میشه راه افتادن
جویس
در حال چک کردن ایمیلا بودم، تو صدتا ایمیل نود نه تا مال جیمین بود، خندم گرفته بود، یکی از ایمیلاشو باز کردم، یه شعر عاشقانه و قشنگ بود، بعد خوندن از ایمیل خارج شدم، خواستم صفحه گوشی رو خاموش کنم که یه ایمیل ناشناس برام اومد، بازش کردم با دیدن متنش گیج شدم
« قراره بزودی ببینمت با زندگی خوبت خداحافظی کن چون وقتی دیدمت زندگیتو تبدیل به جهنم میکنم»
متنی که فرستاده بود برام خیلی گیج کننده بود، زود براش ایمیل زدم
_ شما؟
طول میکشید که ایمیلمو نگاه کنه، صفحه گوشیمو خاموش کردم و بفکر رفتم.
_ یعنی کی میتونه باشه؟
دوباره صفحه گوشیمو روشن کردم، تو کمال ناباروری یه ایمیل جدید از طرف اون فرد ناشناس برام اومد
« وقتی منو ببینی میفهمی کی هستم جئون جویس»
جز جیمین و جین کسی رو زیاد نمیشناختم، برام جای سوال بود، وقتی ببینمش میشناسمش؟ یعنی کی میتونست باشه؟ از ایمیلا خارج شدم و گوشی رو خاموش کردم، بیخیال اون فرد و اون ایمیل عجیبش شدم و از اتاق رفتم بیرون
مارلین
باورش براش سخت بود، بلاخره بعد از چندسال پسرش براش یه پیغام گذاشته بود
« مامان تا دوماه دیگه کره هستم پس منتظرم باش»
از بس که خوشحال بود داشت تو پوست خودش میگنجید، با نزدیک شدن جویس از جاش بلند شد، دوست داشت جویس اولین نفری باشه که خبر اومدن جونگکوک رو بهش بده
_ جویس دخترم یه خبر خوب
جویس با دیدن لبخند مارلین، لبخندی زد
جویس: چی شده مامان
انگار جویس هم پیش از حد کنجکاو شده بود
_ بلاخره داره میاد
جویس: کی داره میاد مامان بگو
مارلین نفس عمیقی کشید و آروم زمزمه کرد
_ جونگکوک
جویس با بهت خیره شده بود به لبهای مارلین « جونگکوک» اون پسر تو بچگی از جویس تنفر زیادی داشت، شاید بعد از چند سال زندگی در کشور غریب رفتارای تخس و لجبازانشو کنار گذاشته باشه
جویس: وای مامان جدی داری میگی یعنی داداش داره میاد؟
مارلین با خوشحالی جویس رو بغل کرد، از اینکه قرار بود بعد از پانزده سال پسرشو ببینه نمیدونست چیکار کنه، دوماه! فقط کافی بود تا دوماه دیگه تحمل کنه و بعد پسرشو به آغوش خودش دعوت کنه
جویس: خیلی خوشحالم مامان خیلی بهتره این خبر خوبو به بابا هم بدیم
جویس برای یه لحظه یاد ایمیلا افتاد، با خودش فکر کرد نکنه اون ایمیلا کار جونگکوک باشه
پایان پارت
۳۳.۴k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲