3سال بعد
ا. ت: اخه تهیونگ اون پسر عموی منه چزا نمیزاری برم به عروسیش اخه تو خواشتگاری و نامزدیش هم نزاشتی برم اخه چرا اینطوری میکنی
تهیونگ: اخه ا. ت تو چی میدونی من وقتی میگم نه یعنی یه چیزی میدونم که میگم نه همین ا. ت از اینکه اینقدر سخت گیر شوده بود خسته شوده بود چون تهیونگ حتا اجازه نداده بود که ا. ت توی این سه سال به خونه ای پدر و مادر کوک بره چه نامزدیش و عروسیش
تهیونگ: اخه ا. ت تو چی میدونی من وقتی میگم نه یعنی یه چیزی میدونم که میگم نه همین ا. ت از اینکه اینقدر سخت گیر شوده بود خسته شوده بود چون تهیونگ حتا اجازه نداده بود که ا. ت توی این سه سال به خونه ای پدر و مادر کوک بره چه نامزدیش و عروسیش
۵.۵k
۰۳ آبان ۱۴۰۳