(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۳۳
از زبان باران
پاشد و رفت از یخچال برام یخ آورد....گذاشت رو صورتم با ناراحتی به من خیره شد....با صدای چرخش کلید نگاهمون رفت سمت در....با بابا خستگی وارد خونه شد....سرش رو بالا آورد با دیدن من تعجب کرد...زیر لب اسمم و صدا کرد:
_باران...اینجا چیکار میکنی؟
میخواستم برای بابا هم کل قضیه رو تعریف کنم که پرید وسط حرفم:
_سلمان خودش عکس ها رو به من نشون داد...ازت انتظار نداشتم....تو بچه داشتی....بعد رفتی با اون رهام عوضی....
دستشو مشت کرد و هیچی نگفت....انگار با هر حرفی که میزد یه تیر فرو میکردن تو قلبم.... بابامم دیگه حرفمو باور نمیکنه...با بغض تو صدام گفتم:
_بابا بذار برات توضیح بدم
عصبانی بود....از رنگ چشای سرخش میشد فهمید....عصبی اما آروم گفت:
_دوست ندارم یه خیانتکار تو خونم بمونه
_چ..چی
_همین که شنیدی
رسما بابامم داشت منو از خونه ای که بهش پناه آوردم بیرون میکرد...صدای عصبی ننه بلند شد:
_حسین معلوم هست چی میگی؟؟این دختر تا هر وقت بخواد اینجا میمونه
کیسه ی تو دستش رو گذاشت گوشه ی ایوون....زل زد تو چشای ننه....چشماش کاملا سیاه شده بود....ردی از احساس توش نبود....
_پس من میرم خونمون
انقدر از چشمش افتادم که نمیتونست منو دو دقیقه تحمل کنه.... توی خانوادم سر نخواستنم دعواست....نمیخواستم کسی به خاطر من به زحمت بیوفته....بغضم و قورت دادم و پاشدم:
_باشه من میرم
به این سه کلمه اکتفا کردم و قدم هام رو سمت در خونه برداشتم....با کشیده شدن دستم سر جام وایسادم....ننه با چشای گریونش به من نگاهی انداخت....پول تو دستشو و مچاله کرد تو دستم...
_بیا اینو بگیر لازمت میشه
میخواست چیزی بگه که پریدم وسط حرفش...
_ننه بهم یه قول بده....قول بده هر هفته بری به ارغوان سر بزنی....اگه مهرشاد هم پرسید که نمی پرسه من کجام هیچی بهش نگو....دلم نمیخواد دوباره سربار کسی باشم....این اتفاق قرار بود بیوفته اما بعد از ۷ سال افتاد
رو گونشو بوسیدم...رد اشک روی صورتش مونده بود...ادامه دادم:
_اگه بتونم میام بهت سر میزنم....فقط اگه یه روز دیدی واقعیت و فهمیدن سعی کن پیدام کنی به من بگی چون یه شانس دوبارست که برگردم پیش بچم
بغلش کردم و عطر تنش و به ریه هام کشیدم.... خداحافظی کردم از اون خونه اومدم بیرون....هوا دیگه تاریک شده بود....با باد های سردی که میوزید میلرزیدم....با پاهای ناتوان کوچه ها رو بی هدف قدم میزدم....به کسی فکر کردم که تمام این اتفاق ها زیر سرشه....رهام....من هرجا برم قبل از اون حساب اون بی حیا رو میزارم دستش بعد گورمو گم میکنه....قدم های بلندم و به سمت خونه ی خاله زری برمیداشتم....با تموم توان کوبیدم به در....خاله با قیافه ی نگرانی در رو باز کرد...با دیدن من اظطرابش کمتر شد....
_باران اینجا چیکار میکنی؟؟
خاله رو پس زدم و وارد خونه شدم.....با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_رهام بیا اینجا ببینمت
_رهام که نیست
صدای عمو مرتضی از پشت سرم اومد....برگشتم و حرصی پرسیدم:
_عمو رهام کجاست؟
خاله زری به جاش جواب داد:
_چند روز پیش به ما گفت با دوستاش میره مسافرت
دستام و از حرص مشت کردم....عوضی در رفته....دوباره پرسیدم:
_کی میاد ؟
_معلوم نیست
با حرص از خونه خارج شدم که خاله زری با لرز توی صداش پرسید:
_ب...باران ....ص..صورتت ....چیشده؟؟
اصلا خواسم به صورتم نبود....سرم و انداختم و پایین و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
_این دست گل برادر زادته دلیلش هم پسر گلته
و بعد ازشون دور شدم....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
پارت ۳۳
از زبان باران
پاشد و رفت از یخچال برام یخ آورد....گذاشت رو صورتم با ناراحتی به من خیره شد....با صدای چرخش کلید نگاهمون رفت سمت در....با بابا خستگی وارد خونه شد....سرش رو بالا آورد با دیدن من تعجب کرد...زیر لب اسمم و صدا کرد:
_باران...اینجا چیکار میکنی؟
میخواستم برای بابا هم کل قضیه رو تعریف کنم که پرید وسط حرفم:
_سلمان خودش عکس ها رو به من نشون داد...ازت انتظار نداشتم....تو بچه داشتی....بعد رفتی با اون رهام عوضی....
دستشو مشت کرد و هیچی نگفت....انگار با هر حرفی که میزد یه تیر فرو میکردن تو قلبم.... بابامم دیگه حرفمو باور نمیکنه...با بغض تو صدام گفتم:
_بابا بذار برات توضیح بدم
عصبانی بود....از رنگ چشای سرخش میشد فهمید....عصبی اما آروم گفت:
_دوست ندارم یه خیانتکار تو خونم بمونه
_چ..چی
_همین که شنیدی
رسما بابامم داشت منو از خونه ای که بهش پناه آوردم بیرون میکرد...صدای عصبی ننه بلند شد:
_حسین معلوم هست چی میگی؟؟این دختر تا هر وقت بخواد اینجا میمونه
کیسه ی تو دستش رو گذاشت گوشه ی ایوون....زل زد تو چشای ننه....چشماش کاملا سیاه شده بود....ردی از احساس توش نبود....
_پس من میرم خونمون
انقدر از چشمش افتادم که نمیتونست منو دو دقیقه تحمل کنه.... توی خانوادم سر نخواستنم دعواست....نمیخواستم کسی به خاطر من به زحمت بیوفته....بغضم و قورت دادم و پاشدم:
_باشه من میرم
به این سه کلمه اکتفا کردم و قدم هام رو سمت در خونه برداشتم....با کشیده شدن دستم سر جام وایسادم....ننه با چشای گریونش به من نگاهی انداخت....پول تو دستشو و مچاله کرد تو دستم...
_بیا اینو بگیر لازمت میشه
میخواست چیزی بگه که پریدم وسط حرفش...
_ننه بهم یه قول بده....قول بده هر هفته بری به ارغوان سر بزنی....اگه مهرشاد هم پرسید که نمی پرسه من کجام هیچی بهش نگو....دلم نمیخواد دوباره سربار کسی باشم....این اتفاق قرار بود بیوفته اما بعد از ۷ سال افتاد
رو گونشو بوسیدم...رد اشک روی صورتش مونده بود...ادامه دادم:
_اگه بتونم میام بهت سر میزنم....فقط اگه یه روز دیدی واقعیت و فهمیدن سعی کن پیدام کنی به من بگی چون یه شانس دوبارست که برگردم پیش بچم
بغلش کردم و عطر تنش و به ریه هام کشیدم.... خداحافظی کردم از اون خونه اومدم بیرون....هوا دیگه تاریک شده بود....با باد های سردی که میوزید میلرزیدم....با پاهای ناتوان کوچه ها رو بی هدف قدم میزدم....به کسی فکر کردم که تمام این اتفاق ها زیر سرشه....رهام....من هرجا برم قبل از اون حساب اون بی حیا رو میزارم دستش بعد گورمو گم میکنه....قدم های بلندم و به سمت خونه ی خاله زری برمیداشتم....با تموم توان کوبیدم به در....خاله با قیافه ی نگرانی در رو باز کرد...با دیدن من اظطرابش کمتر شد....
_باران اینجا چیکار میکنی؟؟
خاله رو پس زدم و وارد خونه شدم.....با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_رهام بیا اینجا ببینمت
_رهام که نیست
صدای عمو مرتضی از پشت سرم اومد....برگشتم و حرصی پرسیدم:
_عمو رهام کجاست؟
خاله زری به جاش جواب داد:
_چند روز پیش به ما گفت با دوستاش میره مسافرت
دستام و از حرص مشت کردم....عوضی در رفته....دوباره پرسیدم:
_کی میاد ؟
_معلوم نیست
با حرص از خونه خارج شدم که خاله زری با لرز توی صداش پرسید:
_ب...باران ....ص..صورتت ....چیشده؟؟
اصلا خواسم به صورتم نبود....سرم و انداختم و پایین و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
_این دست گل برادر زادته دلیلش هم پسر گلته
و بعد ازشون دور شدم....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
۳.۱k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.