فیک۴ شاتی بکهیون درخواستی شات۱
آماده شدم و برای چکاپ رفتم میخواسم ب بکهیون بگم باهام بیاد ولی کاراش رو مهم تره خانوادش میدونه این بچه دومیه ک داریم پسرم بونهوا ۳سالشه ت این ۵سال ک ازدواج کردیم فقط ۲سال بهم توجه میکرد بعد مرگه پدرش همه کارای شرکت رو سرش ریخته ت این مدت فقط چند بار وقت آزاد پیدا کرد ک دوبارش بچه انداخت ت دامنم و باز زارت سرش شلوغ میشد:/ب نظرم همون بهتر وقت آزاد نداشته باشه هیچ توجهی ب مسئله حامله شندم نمیکنه:/ب هرحال باید بسوزم و بسازم***این دختره یکم ذوق کردم چون دختر خیلی دوست داشتم ولی چ فایده ک کاراش رو سره منه؟رفتم خونه و ببونهوا غذا دادم و خوابوندمش ک دیدم بکهیون اومد خونه گفتم:چ عجب زود تشریف آوردی.بک:از لحنت معلومه ناراحتی...امروز تونستم ۴ساعت زودتر بیام...عاه خسته و کوفته باید بیام منت کشی.من:قرار بود بریم سونوگرافی....بک:نگوووو یادم رفففففف.با کف دستش زد ت سرش و اومد کنارم رو تخت کنار بونهوا و سرشو ناز کرد و گفت:ب نظرت منو یادشه؟.با تعجب بهش نگاه کردم.بک:اگه اونم مثله خواهرم مامانمو یادش بره چی؟.وقتی بچه بودن باباش بیکار بود و مامانش همش میرفت سره کار اونقدر ک خواهر کوچیکش مامانشو یادش میرفت و بهش میگفت خاله شما کی هستین ناراحتی ت صورتش معلوم بود ک گفتم:یااا خواهر ت ۲سالش بود تازه ت حداقل ۲ساعت پیشش ک هستی روزای تعطیل هم همش پیش پسرتی...باید نگران باشی من فراموشت نکنم.خندش گرفت.من:واییی اصن همون بهتر ک وقتت برام آزاد نباشه....نمیخوام دوباره ی بچه دیگه بیارم و خودم بزرگش کنم.بک:ببخشید...خب مجبورم ولی دیگه حواسم هست...ب قوله ییشینگ هیونگ وسیله جلوگیری استفاده میکنم.بلند خندیدم ک بونهوا بیدار شد و منگ ب بکهیون نگاه میکرد تا فهمید کیه سریع با ذوق رفت بغلش و گفت:اپااااا.بک:مامانت امروز زنگ زد گفت خونه دوستت خیلی بازی کردی زود قش کردی.بونهوا:اره اگه امروز نمیرفتم پیششون الان انرژی بازی داشتم.من:بخواب....بونهوا:نمیخواممم میخواب با بابایی بازی کنممم اون ک....من:الان بابا خستس ی امروز زود اومده بزار استراحت کنه.بک:ی یک ساعت باهم بازی میکنیم بعد میخوابیم باشه؟.باذوق دست زد و سرشو ب نشونه اره تکون داد ک یهو با تعجب گفت:اوما آخر داداشی میاری یا ابجی؟.بک:آخ یادم رفت بپرسم...حتی ب بونهوا هم نگفتی؟.
ادامه پست بعد
ادامه پست بعد
۱۱.۵k
۱۴ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.