دختر فراموش شده part 23
دختر فراموش شده
پارت 23
سوزی رفت دستشویی منم از فرصت استفاده کردم و کنار پسر بچه ای که روی شن ها نشسته بود نشستم
قبل از اینکه بخام یلام کنم اومد نزدیکم
$ سلام
+ سلام کیوتچه !
$ کاش مامان بابامم فکر میکردن من کیوتم ! من کیوت نیستم :(...
+ چطور مگه ؟
$ اگه من کیوت بودم اونو هرگز منو رها نمیکردن
+ نه اینطوری نگو
قلبم به درد اومد ... اما اونجا جایی واسه ناراحتی نبود
که صدایی از پشت سرم اومد
* چرا اینطوری نگه ؟ بلاخره اونا ما رو نمیخاستن
برگشتم سمت صدا ، سوزی بود !
+ نه سوزی عه ... اونا حتما شرایط مالیشون خوب نبوده شاید زندان بودن ... شاید خدایی نکرده فوت کردن
* همچین چیزی نیست ! اونا چون من دخترم منو از عمارتشون بیرون کردن !
+ عم...عمارت ؟
* عاره اون مامان بابای نامرد بخاطر جنسیتم منو رها کردن ....
+ اما تو چطور یادته ؟
* من تازه دو ماهه اومدم اینجا :/
اشکی از گوشه چشمم خارج شد که سریع پاکش کردم بلند شدم و سوزی توی بغلم گرفتم
+ ناراحت نباشیااا خب ؟
سوزی سرشو بلند کرد
* من ناراحت نیستم شما خودتون خوبید ؟
که تازه متوجه اشک دومی شدم
+ عاه عارههه چیزی نیست گرد و خاکه
* عیب نداره همه همینو میگن
قلبم گرفت...نتونستم جوابی بدم
بعد از بازی کردن با بچه ها سمت مدیر رفتم و به همون پسر کوچولوی روی شن ها نشسته بود اشاره کردم
+ این واقعا مامان باباش ولش کردن یا فوت شدن ؟
مدیر آه افسوس ناکی کشید ....و شروع به توضیح دادن کرد : مامان باباش دوست پسر دوست دختر بودن و طی یه شب رابطه مادر پیتر (اسم پسره ) پیتر رو حامله میشه ... پدرش پیتر رو قبول نمیکنه و میخاد سقدش کنه اما مادرش به زور ازش خاهش کرد تا اونو بدنیا بیاره و بزاره پرورشگاه و به یه بدبختی قبول کرد...
پس پیتر راست میگفت !
لحظه ای یاد خودمو هانا افتادم ... فکر اینکه سر گذشت بچه منو هانا قرار همچین چیزی بشه دنیا رو روی سرم خراب میکرد ... نه من باید اون بچه رو داشته باشم بجه ها معصوم تر از چیزین که فکرشو میکردم ...
سه هفته بعد
تو این سه هفته سعی کردم خیلی با بچه ها ارتباط برقرار کنم چه با بچه های فنا چه تو خیابون و حتی بعضی وقتا مهد کودکم میرفتم حتی فردای اون روز دوباره به سوزی و پیتر سر زدم اما متاسفانه بعدش رفتیم یه ایالت دیگه ...
ولی امروز دیگه وقتش بود برم کره نمیخاستم به هانا زنگ بزنم قرار بود سوپرایزش کنم ... باورم نمیشد بدون اینکه به بقیه پسرا بگم میخام بابا بشم ! اما من تصمیممو گرفته بودم من اون بچه رو خودم بزرگ میکنم با وستای خودم !
سوار هواپیما شدیم مهماندار شیشه شرتبی جلوم گذاشت ...
حالا که فکرشو میکنم بیشتر از چیزی تو زندگیم به مشروب مدیونم ! چون باعث شد من بابا بشم ( جمع کن خودو بچه تازه یک ماهشه😂 )
بعد چندین ساعت بلاخره رسیدیم چمدونم رو گرفتم و همراه پسرا سوار ون شدم ...
روبه راننده گفتم
+ میریم کمپانی ؟
جواب داد : خیر گفتن برین خابگاه استراحت کنین
+ حالا که وقتم ازاده بی زحمت منو خابگاه دانشگاه ملی سئول میاده کنین
شوگا پقی زد زیر خنده: جرررر درس خون شدی ؟ یا دانشگاه قبول شدی ؟
جین یه تو پشتی به یونگی زد : نه اسکل اعظم میخاد بره پیش هانا ...
یونگی پرید بهش : اسکل عمته ...
دوباره شروع شد :/
اگه فک کردین میزارم داستان به همین راحتی به خوبی و خوشب تموم شه سخت در اشتباهید !
پارت 23
سوزی رفت دستشویی منم از فرصت استفاده کردم و کنار پسر بچه ای که روی شن ها نشسته بود نشستم
قبل از اینکه بخام یلام کنم اومد نزدیکم
$ سلام
+ سلام کیوتچه !
$ کاش مامان بابامم فکر میکردن من کیوتم ! من کیوت نیستم :(...
+ چطور مگه ؟
$ اگه من کیوت بودم اونو هرگز منو رها نمیکردن
+ نه اینطوری نگو
قلبم به درد اومد ... اما اونجا جایی واسه ناراحتی نبود
که صدایی از پشت سرم اومد
* چرا اینطوری نگه ؟ بلاخره اونا ما رو نمیخاستن
برگشتم سمت صدا ، سوزی بود !
+ نه سوزی عه ... اونا حتما شرایط مالیشون خوب نبوده شاید زندان بودن ... شاید خدایی نکرده فوت کردن
* همچین چیزی نیست ! اونا چون من دخترم منو از عمارتشون بیرون کردن !
+ عم...عمارت ؟
* عاره اون مامان بابای نامرد بخاطر جنسیتم منو رها کردن ....
+ اما تو چطور یادته ؟
* من تازه دو ماهه اومدم اینجا :/
اشکی از گوشه چشمم خارج شد که سریع پاکش کردم بلند شدم و سوزی توی بغلم گرفتم
+ ناراحت نباشیااا خب ؟
سوزی سرشو بلند کرد
* من ناراحت نیستم شما خودتون خوبید ؟
که تازه متوجه اشک دومی شدم
+ عاه عارههه چیزی نیست گرد و خاکه
* عیب نداره همه همینو میگن
قلبم گرفت...نتونستم جوابی بدم
بعد از بازی کردن با بچه ها سمت مدیر رفتم و به همون پسر کوچولوی روی شن ها نشسته بود اشاره کردم
+ این واقعا مامان باباش ولش کردن یا فوت شدن ؟
مدیر آه افسوس ناکی کشید ....و شروع به توضیح دادن کرد : مامان باباش دوست پسر دوست دختر بودن و طی یه شب رابطه مادر پیتر (اسم پسره ) پیتر رو حامله میشه ... پدرش پیتر رو قبول نمیکنه و میخاد سقدش کنه اما مادرش به زور ازش خاهش کرد تا اونو بدنیا بیاره و بزاره پرورشگاه و به یه بدبختی قبول کرد...
پس پیتر راست میگفت !
لحظه ای یاد خودمو هانا افتادم ... فکر اینکه سر گذشت بچه منو هانا قرار همچین چیزی بشه دنیا رو روی سرم خراب میکرد ... نه من باید اون بچه رو داشته باشم بجه ها معصوم تر از چیزین که فکرشو میکردم ...
سه هفته بعد
تو این سه هفته سعی کردم خیلی با بچه ها ارتباط برقرار کنم چه با بچه های فنا چه تو خیابون و حتی بعضی وقتا مهد کودکم میرفتم حتی فردای اون روز دوباره به سوزی و پیتر سر زدم اما متاسفانه بعدش رفتیم یه ایالت دیگه ...
ولی امروز دیگه وقتش بود برم کره نمیخاستم به هانا زنگ بزنم قرار بود سوپرایزش کنم ... باورم نمیشد بدون اینکه به بقیه پسرا بگم میخام بابا بشم ! اما من تصمیممو گرفته بودم من اون بچه رو خودم بزرگ میکنم با وستای خودم !
سوار هواپیما شدیم مهماندار شیشه شرتبی جلوم گذاشت ...
حالا که فکرشو میکنم بیشتر از چیزی تو زندگیم به مشروب مدیونم ! چون باعث شد من بابا بشم ( جمع کن خودو بچه تازه یک ماهشه😂 )
بعد چندین ساعت بلاخره رسیدیم چمدونم رو گرفتم و همراه پسرا سوار ون شدم ...
روبه راننده گفتم
+ میریم کمپانی ؟
جواب داد : خیر گفتن برین خابگاه استراحت کنین
+ حالا که وقتم ازاده بی زحمت منو خابگاه دانشگاه ملی سئول میاده کنین
شوگا پقی زد زیر خنده: جرررر درس خون شدی ؟ یا دانشگاه قبول شدی ؟
جین یه تو پشتی به یونگی زد : نه اسکل اعظم میخاد بره پیش هانا ...
یونگی پرید بهش : اسکل عمته ...
دوباره شروع شد :/
اگه فک کردین میزارم داستان به همین راحتی به خوبی و خوشب تموم شه سخت در اشتباهید !
۵۶.۲k
۱۴ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.