تک پارتی هان:)
وقتی خواهر ناتنیش بودی اما...☁️
نگاهی به ساعت انداختی و متوجه شدی هنوز هان از دانشگاه معماری برنگشته.
پوفی کشیدی و رفتی وانو از آب گرم پر کنی چون چند دقیقه دیگه می خواستی حموم بری و دوباره مشغول نوشتن جزوه های دانشگاهت شدی. تو و هان برادر و خواهر ناتنی بودید اما بعد از مرگ پدر و مادرتون با هم زندگی می کردید. تو هان رو به چشم یه برادر واقعی میدیدی
طولی نکشید که زنگ در به صدا در اومد. لبخندی به لب زدی و آروم قدم هاتو به سمت در ورودی دادی. وقتی در رو باز کردی با دیدن چهره هان شوکه شدی.
چشم هاش خمار بود و عرق از صورتش می چکید. ترسیده و نگران بهش نگاهی انداختی و سر تا پا براندازش کردی که متوجه شدی عضو متورمش از روی شلوار مشخصه. با ترس بزاق تلختو قورت دادی و گفتی: هان حالت...
حرفت با حمله ور شدن هان به سمتت نصفه موند. هان با پاش در رو بست که صدای بلندی تولید شد. بعد تو رو به دیوار راهرو کوبید و لباشو روی لبات کوبوند و شروع به وحشیانه بوسیدنت کرد.
سعی کردی با دست هات هان رو از خودت جدا کنی که با گرفته شدن دستت بالای سرت توسط هان موفق نشدی.
هان خودشو کامل بهت چسبونده بود که از این نزدیکی اصلا راضی نبودی.
تقلا می کردی تا هلش بدی اما قدرتت در مقابل اون هیچ بود.
وقتی رفت سمت دکمه های لباست محکم هلش دادی و به سمت اتاقت رفتی و خواستی در رو ببندی که هان عکس العمل به خرج داد و جلوی بسته شدن در رو با پاش گرفت. با ترس گفتی: نزدیکم نیا هان.
اما هان دوباره بهت نزدیک شد و این بار تو رو روی تخت اتاقت انداخت و روت خیمه زد و دست هاتو بالای سرت قفل کرد و پاهاش بین دوپات قرار داد تا نتونی تکون بخوری و شروع به باز کردن دکمه های لباست کرد.
چشم هاتو از ترس و یا شاید خجالت بسته بودی و ازش خواهش می کردی ولت کنه.
لباست رو از بدنت خارج کرد و شلوارت رو هم آروم از پات خارج کرد که اشکات سرازیر شد.
هان در همون موقعیت کمربند شلوارش رو باز کرد و سمتی از اتاقت پرتاب کرد و دستشو سمت زیپ شلوارش برد. تو هم وقتی که داشت زیپش رو باز می کرد هلش دادی که روی زمین افتاد. با ترس شونش رو گرفتی و به سمت حموم بردی.
سر هان رو وارد آب وان که الان دیگه سرد شده بود و اثری از گرما نداشت فرو بردی که چند ثانیه بعد هان با وحشت سرش رو بالا آورد و بهت نگاه کرد. با گیجی و ترس گفت: ا/ت؟ من کجام؟ داشتی چیکار می کردی؟
حقیقتا ازش می ترسیدی. پس ازش فاصله گرفتی که از چشم های هان پنهون نموند و بهت نزدیک شد که داد زدی و گفتی : بهم نزدیک نشو.
هان گیج و منگ گفت: اتفاقی افتاده؟
هان چیزی یادش نمی اومد و نگران گفت: ببینم من کاری کردم؟
هيچي نگفتی که هان نفسی صدا دار بیرون داد و گفت: نمی دونم چه اتفاقی افتاده اما میشه بهم بگی؟ داری نگرانم می کنی.
دیگه نتونستی تحمل کنی و با داد گفتی: می خوای بدونی؟
تو می خواستی بزور باهام رابطه داشته باشی!
هان از این جواب یخ کرد و گفت: چی؟ چی گفتی؟
به آرومی و در حالی که سرت پایین بود گفتی: ازت متنفرم.
همون موقع هان محکم بغلت کرد. خواستی پسش بزنی و هلش بدی اما انگار موفق نبودی.
هان هم اشک هاش جاری شد و گفت: متاسفم ا/ت. معذرت می خوام.
با صدای آرومی گفتی: من بهت اعتماد کردم. چطور تونستی اینکارو کنی؟
هان هم گفت: معذرت می خوام عزیزم. من مست بودم. لطفا منو ببخش. بگو منو می بخشی لطفا!
تو کسی رو جز هان نداشتی. اون همیشه هواتو داشت و می دونستی اگه نباشه چقدر تنها میشی. پس آروم گفتی : همین یه بار می بخشمت.
هان در حالی که هنوز گریه می کرد گفت: مرسی. ازت ممنونم.
بعد ازت جدا شد و گفت: سردت نیست؟
با سرت تایید کردی که گفت: یه دوش بگیر. منم برات لباس بیرون می زارم و آروم از پیشت رفت و قبل از اینکه حموم رو ترک کنه گفت: مرسی که منو بخشیدی و رفت.
نگاهی به ساعت انداختی و متوجه شدی هنوز هان از دانشگاه معماری برنگشته.
پوفی کشیدی و رفتی وانو از آب گرم پر کنی چون چند دقیقه دیگه می خواستی حموم بری و دوباره مشغول نوشتن جزوه های دانشگاهت شدی. تو و هان برادر و خواهر ناتنی بودید اما بعد از مرگ پدر و مادرتون با هم زندگی می کردید. تو هان رو به چشم یه برادر واقعی میدیدی
طولی نکشید که زنگ در به صدا در اومد. لبخندی به لب زدی و آروم قدم هاتو به سمت در ورودی دادی. وقتی در رو باز کردی با دیدن چهره هان شوکه شدی.
چشم هاش خمار بود و عرق از صورتش می چکید. ترسیده و نگران بهش نگاهی انداختی و سر تا پا براندازش کردی که متوجه شدی عضو متورمش از روی شلوار مشخصه. با ترس بزاق تلختو قورت دادی و گفتی: هان حالت...
حرفت با حمله ور شدن هان به سمتت نصفه موند. هان با پاش در رو بست که صدای بلندی تولید شد. بعد تو رو به دیوار راهرو کوبید و لباشو روی لبات کوبوند و شروع به وحشیانه بوسیدنت کرد.
سعی کردی با دست هات هان رو از خودت جدا کنی که با گرفته شدن دستت بالای سرت توسط هان موفق نشدی.
هان خودشو کامل بهت چسبونده بود که از این نزدیکی اصلا راضی نبودی.
تقلا می کردی تا هلش بدی اما قدرتت در مقابل اون هیچ بود.
وقتی رفت سمت دکمه های لباست محکم هلش دادی و به سمت اتاقت رفتی و خواستی در رو ببندی که هان عکس العمل به خرج داد و جلوی بسته شدن در رو با پاش گرفت. با ترس گفتی: نزدیکم نیا هان.
اما هان دوباره بهت نزدیک شد و این بار تو رو روی تخت اتاقت انداخت و روت خیمه زد و دست هاتو بالای سرت قفل کرد و پاهاش بین دوپات قرار داد تا نتونی تکون بخوری و شروع به باز کردن دکمه های لباست کرد.
چشم هاتو از ترس و یا شاید خجالت بسته بودی و ازش خواهش می کردی ولت کنه.
لباست رو از بدنت خارج کرد و شلوارت رو هم آروم از پات خارج کرد که اشکات سرازیر شد.
هان در همون موقعیت کمربند شلوارش رو باز کرد و سمتی از اتاقت پرتاب کرد و دستشو سمت زیپ شلوارش برد. تو هم وقتی که داشت زیپش رو باز می کرد هلش دادی که روی زمین افتاد. با ترس شونش رو گرفتی و به سمت حموم بردی.
سر هان رو وارد آب وان که الان دیگه سرد شده بود و اثری از گرما نداشت فرو بردی که چند ثانیه بعد هان با وحشت سرش رو بالا آورد و بهت نگاه کرد. با گیجی و ترس گفت: ا/ت؟ من کجام؟ داشتی چیکار می کردی؟
حقیقتا ازش می ترسیدی. پس ازش فاصله گرفتی که از چشم های هان پنهون نموند و بهت نزدیک شد که داد زدی و گفتی : بهم نزدیک نشو.
هان گیج و منگ گفت: اتفاقی افتاده؟
هان چیزی یادش نمی اومد و نگران گفت: ببینم من کاری کردم؟
هيچي نگفتی که هان نفسی صدا دار بیرون داد و گفت: نمی دونم چه اتفاقی افتاده اما میشه بهم بگی؟ داری نگرانم می کنی.
دیگه نتونستی تحمل کنی و با داد گفتی: می خوای بدونی؟
تو می خواستی بزور باهام رابطه داشته باشی!
هان از این جواب یخ کرد و گفت: چی؟ چی گفتی؟
به آرومی و در حالی که سرت پایین بود گفتی: ازت متنفرم.
همون موقع هان محکم بغلت کرد. خواستی پسش بزنی و هلش بدی اما انگار موفق نبودی.
هان هم اشک هاش جاری شد و گفت: متاسفم ا/ت. معذرت می خوام.
با صدای آرومی گفتی: من بهت اعتماد کردم. چطور تونستی اینکارو کنی؟
هان هم گفت: معذرت می خوام عزیزم. من مست بودم. لطفا منو ببخش. بگو منو می بخشی لطفا!
تو کسی رو جز هان نداشتی. اون همیشه هواتو داشت و می دونستی اگه نباشه چقدر تنها میشی. پس آروم گفتی : همین یه بار می بخشمت.
هان در حالی که هنوز گریه می کرد گفت: مرسی. ازت ممنونم.
بعد ازت جدا شد و گفت: سردت نیست؟
با سرت تایید کردی که گفت: یه دوش بگیر. منم برات لباس بیرون می زارم و آروم از پیشت رفت و قبل از اینکه حموم رو ترک کنه گفت: مرسی که منو بخشیدی و رفت.
۱۲.۵k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.