عشق و غرور p26
_من میگیرمش
به گوشام اعتماد نکردم:
_چی؟!
جدی گفت:
_ من میخوام با گیسیا ازدواج کنم دوسش دارم
مغزم منقبض شد:
_ چی داری میگی؟
عمو رفت سمتش:
_ عقلت سره جاشه دانیار؟میخواس با یه زن مطلقه ازدواج کنی؟
اما اون مصمم گفت:
_اره من گیسیا رو میخوام..جرم که نکرده قبلا یبار ازدواج کرده تازه به خواسته ی خودشم که طلاق نگرفته
_من اجازه نمیدم به این وصلت راضي نیستم
_من حرفم همونه..میخواید گیسیا ازدواج کنه ک داره میکنه دیگه...شده از همه بگذرم بخاطرش اینکارو میکنم شما هم کاری نمیتونی بکنی
بازومو گرفت ، برد تو خونه و درو کوبيد
چند دیقه طول کشید تا همه چیزو تحلیل کنیم
لب باز کردم چیزی بگم که انگشتشو رو لبام گذاشت:
_هیچی نگو گیسیا..نمیخوام راجبم بد قضاوت کنی...من هیچ وقت به چشم هوس بهت نگاه نکردم..اون حرفا هم زدم بهخاطر اینکه زن یونس نشی..خودت میدونی که به چشم یه برادر و همدم دوست دارم
سرمو انداختم پایین:
_پس اول و آخر عمو میفهمه بهش دروغ گفتی چون..
حرفمو قطع کرد:
_نه نمیفهمه صیغه میکنیم
_دانیار!!
_خوب بهش فکر کن این بهترین راهه گیسیا
چند روز خبری ازش نشد گفته بود سرش شلوغه ولی من میدونستم که به من فرصت داده تا فک کنم
صبح زنگ زد گفت ظهر میاد
اما مگه من میتونستم درست حسابی غذا بپزم
این حالت تهوع داشت برام دردسر ساز میشد
حتی در یخچال رو ک باز میکردم از بوش عوق می زدم
از دستشویی ک بیرون اومدم زنگ در خورد
کاش دیر تر میومد
با این صورت بی رنگ و رو برم استقبالش میفهمه یه چیزیم شده
درو باز کردم:
_سلام خوش اومدی
_سلام خوبی؟
لبخند مصنوعی زدم:
_ اره بیا تو
کتش رو رو جا لباسی گذاشت
به گوشام اعتماد نکردم:
_چی؟!
جدی گفت:
_ من میخوام با گیسیا ازدواج کنم دوسش دارم
مغزم منقبض شد:
_ چی داری میگی؟
عمو رفت سمتش:
_ عقلت سره جاشه دانیار؟میخواس با یه زن مطلقه ازدواج کنی؟
اما اون مصمم گفت:
_اره من گیسیا رو میخوام..جرم که نکرده قبلا یبار ازدواج کرده تازه به خواسته ی خودشم که طلاق نگرفته
_من اجازه نمیدم به این وصلت راضي نیستم
_من حرفم همونه..میخواید گیسیا ازدواج کنه ک داره میکنه دیگه...شده از همه بگذرم بخاطرش اینکارو میکنم شما هم کاری نمیتونی بکنی
بازومو گرفت ، برد تو خونه و درو کوبيد
چند دیقه طول کشید تا همه چیزو تحلیل کنیم
لب باز کردم چیزی بگم که انگشتشو رو لبام گذاشت:
_هیچی نگو گیسیا..نمیخوام راجبم بد قضاوت کنی...من هیچ وقت به چشم هوس بهت نگاه نکردم..اون حرفا هم زدم بهخاطر اینکه زن یونس نشی..خودت میدونی که به چشم یه برادر و همدم دوست دارم
سرمو انداختم پایین:
_پس اول و آخر عمو میفهمه بهش دروغ گفتی چون..
حرفمو قطع کرد:
_نه نمیفهمه صیغه میکنیم
_دانیار!!
_خوب بهش فکر کن این بهترین راهه گیسیا
چند روز خبری ازش نشد گفته بود سرش شلوغه ولی من میدونستم که به من فرصت داده تا فک کنم
صبح زنگ زد گفت ظهر میاد
اما مگه من میتونستم درست حسابی غذا بپزم
این حالت تهوع داشت برام دردسر ساز میشد
حتی در یخچال رو ک باز میکردم از بوش عوق می زدم
از دستشویی ک بیرون اومدم زنگ در خورد
کاش دیر تر میومد
با این صورت بی رنگ و رو برم استقبالش میفهمه یه چیزیم شده
درو باز کردم:
_سلام خوش اومدی
_سلام خوبی؟
لبخند مصنوعی زدم:
_ اره بیا تو
کتش رو رو جا لباسی گذاشت
۱۴.۴k
۱۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.