رمان (........)پارت ۱
دیانا:امروز چهارشنبه هستش و دیگه دانشگاه تموم میشه خداروشکر عه بیست دقیقه دیگه بیشتر وقت ندارم تا برم دانشگاه
«پنج دقیقه بعد»
دیانا:وقتی که رسیدم یه دفعه یه پسرو دیدم داشت میومد سمت من که یهو شونش خورد به شونم هرچه قدر کتاب که تو دستش بود افتاد
بعد از کلاس رفتم ازش پرسیدم اسمتون چیه؟
گفت:من ارسلان هستم
ارسلان:اسم شما چیه؟
دیانا:من دیانا هستم
ارسلان:از اشناییتون خوشبختم
دیانا:همچنین لطف دارین
«یک روز بعد»
دیانا:وای امروز بهترین روز دنیاست چون دیگه دانشگاه تموم شده
ادامه داره ..........
«پنج دقیقه بعد»
دیانا:وقتی که رسیدم یه دفعه یه پسرو دیدم داشت میومد سمت من که یهو شونش خورد به شونم هرچه قدر کتاب که تو دستش بود افتاد
بعد از کلاس رفتم ازش پرسیدم اسمتون چیه؟
گفت:من ارسلان هستم
ارسلان:اسم شما چیه؟
دیانا:من دیانا هستم
ارسلان:از اشناییتون خوشبختم
دیانا:همچنین لطف دارین
«یک روز بعد»
دیانا:وای امروز بهترین روز دنیاست چون دیگه دانشگاه تموم شده
ادامه داره ..........
۸.۳k
۱۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.