Stealing under the pretext of love پارت ۱
×=غم آخرت باشه دخترم
مایا=ممنون که اومدید
×=غم آخرت باشه...
(سر تکون دادم یعنی واقعا مرگ بابام برای من یه غم بود؟ خنده داره یه بابایی همیشه نشئه که یه بار از زور خماری داشت دخترشو میفروخت که دیگه غم نداره یه بابایی که مادرتو دق میده که دیگه ناراحتی نداره... هم خودش راحت شد هم ما رو راحت کرد... زندگی رو واسمون جهنم کرده بود ولی خب هر چی بود مثلا بابا بود ... نمیدونم چی بگم؟ .... بگم خدا بیامرزتش ... بگم خدا لعنتش کنه که ما رو توی این دنیای کثیف راه داد ... ولش بابا هر چی بوده دیگه تموم شد...
لیا=آبجی ... آبجی ... یونسو خانم کارت داره
(یه نگاهی بهش انداختم ... بچه بود هنوز نمیفهمید دوروبرش چه خبره خوش بحالش که نمیفهمه دستش رو گرفتم و به طرف یونسو صاحبخونه راه افتادیم)
مایا=بله یونسو خانم کاری دارین؟
یونسو=میخوام بدونم میتونی کرایه بدی؟ یا مستاجر جدید بیارم...
(یونسو صاحبخونه از اون آدمای نچسب زندگی بود قیافه ی خشنی داشت مثل آدم هم نمیتونست حرفش رو بگه همش دعوا داشت....)
مایا=مگه تا حالا کی کرایه اتو میداده که حالا نتونم؟
یونسو=گفتم که بدونی!
مایا=خیلی خب دونستم ...
(نگاه چپ چپی بهم کرد و رفت مه گل با اون قد کوتاهش مانتومو کشید تا متوجهش بشم نگاهش کردم که گفت...)
لیا=آبجی حالا باید چیکارش کنیم؟
مایا=هیچی... تا الان چیکار میکردیم؟ بعد از اینم همون کارو رو میکنیم
لیا=دیگه مامان و بابا نداریم؟
(بغلش کردم تو چشاش زل زدم چشاش به مامان خدا بیامرزم کشیده بود درشت و عسلی از همین الانش معلومه دختر خوشگلی از آب در میاد ولی چه فایده؟ خوشگلی به چه کار ما فقیر بیچاره ها میاد؟
مایا=فکر میکنی تا الان بابا داشتیم؟ تو از این بابا چه خیری دیدی؟
تو چشاش اشک جمع شد و گفت=ولی بعضی وقتا با من بازی میکرد
گونشو بوس کردم و گفتم=قربونت برم از این به بعد خودم باهات بازی میکنم
لیا=تو که از صبح تا شب سرکاری بعضی وقتا شبا هم میری سر کار
تا گفت سر کار به خودم یه پوزخند زدم آره خب اونم عجب کاری .... دزدی...
مایا=بیا بریم بچه انقدر سر به سر منم نزار...
(به خونه که رسیدم .... البته خوکه که چی بگم طویله... یه حیاط بزرگ با ۲۰ تا اتاق دور تا دورش و ۲۰ تا همسایه هر کدوم توی یه اتاق منو بابام و خواهرمم (لیا) توی یه اتاق بودیم وقتی داخل حیاط شدم زنای فضول همسایه مشغول ظرف شستن لب حوض بودن که با دیدن من بازم پچ پچاشون شروع شد بیخیال از کنارشون رد شدم ... اگه به حرف اینا اهمیت بدم که باید برم بمیرم وارد اتاقمون شدم یه موکت کهنه کف اتاق پهم بود و یه بخاری نفتی قدیمی و گوشه اتاق چند تا تشک و بالش هم کنارش و یه مشت ظرف و ظروف و خرت و پرت هم یه طرفش حالم از این زندگی بهم میخورد آخه وقتی سرنوشت ما فقیر بیچاره ها اینه اصلا چرا به دنیا میاییم؟ ...........
مایا=ممنون که اومدید
×=غم آخرت باشه...
(سر تکون دادم یعنی واقعا مرگ بابام برای من یه غم بود؟ خنده داره یه بابایی همیشه نشئه که یه بار از زور خماری داشت دخترشو میفروخت که دیگه غم نداره یه بابایی که مادرتو دق میده که دیگه ناراحتی نداره... هم خودش راحت شد هم ما رو راحت کرد... زندگی رو واسمون جهنم کرده بود ولی خب هر چی بود مثلا بابا بود ... نمیدونم چی بگم؟ .... بگم خدا بیامرزتش ... بگم خدا لعنتش کنه که ما رو توی این دنیای کثیف راه داد ... ولش بابا هر چی بوده دیگه تموم شد...
لیا=آبجی ... آبجی ... یونسو خانم کارت داره
(یه نگاهی بهش انداختم ... بچه بود هنوز نمیفهمید دوروبرش چه خبره خوش بحالش که نمیفهمه دستش رو گرفتم و به طرف یونسو صاحبخونه راه افتادیم)
مایا=بله یونسو خانم کاری دارین؟
یونسو=میخوام بدونم میتونی کرایه بدی؟ یا مستاجر جدید بیارم...
(یونسو صاحبخونه از اون آدمای نچسب زندگی بود قیافه ی خشنی داشت مثل آدم هم نمیتونست حرفش رو بگه همش دعوا داشت....)
مایا=مگه تا حالا کی کرایه اتو میداده که حالا نتونم؟
یونسو=گفتم که بدونی!
مایا=خیلی خب دونستم ...
(نگاه چپ چپی بهم کرد و رفت مه گل با اون قد کوتاهش مانتومو کشید تا متوجهش بشم نگاهش کردم که گفت...)
لیا=آبجی حالا باید چیکارش کنیم؟
مایا=هیچی... تا الان چیکار میکردیم؟ بعد از اینم همون کارو رو میکنیم
لیا=دیگه مامان و بابا نداریم؟
(بغلش کردم تو چشاش زل زدم چشاش به مامان خدا بیامرزم کشیده بود درشت و عسلی از همین الانش معلومه دختر خوشگلی از آب در میاد ولی چه فایده؟ خوشگلی به چه کار ما فقیر بیچاره ها میاد؟
مایا=فکر میکنی تا الان بابا داشتیم؟ تو از این بابا چه خیری دیدی؟
تو چشاش اشک جمع شد و گفت=ولی بعضی وقتا با من بازی میکرد
گونشو بوس کردم و گفتم=قربونت برم از این به بعد خودم باهات بازی میکنم
لیا=تو که از صبح تا شب سرکاری بعضی وقتا شبا هم میری سر کار
تا گفت سر کار به خودم یه پوزخند زدم آره خب اونم عجب کاری .... دزدی...
مایا=بیا بریم بچه انقدر سر به سر منم نزار...
(به خونه که رسیدم .... البته خوکه که چی بگم طویله... یه حیاط بزرگ با ۲۰ تا اتاق دور تا دورش و ۲۰ تا همسایه هر کدوم توی یه اتاق منو بابام و خواهرمم (لیا) توی یه اتاق بودیم وقتی داخل حیاط شدم زنای فضول همسایه مشغول ظرف شستن لب حوض بودن که با دیدن من بازم پچ پچاشون شروع شد بیخیال از کنارشون رد شدم ... اگه به حرف اینا اهمیت بدم که باید برم بمیرم وارد اتاقمون شدم یه موکت کهنه کف اتاق پهم بود و یه بخاری نفتی قدیمی و گوشه اتاق چند تا تشک و بالش هم کنارش و یه مشت ظرف و ظروف و خرت و پرت هم یه طرفش حالم از این زندگی بهم میخورد آخه وقتی سرنوشت ما فقیر بیچاره ها اینه اصلا چرا به دنیا میاییم؟ ...........
۲۱.۴k
۱۳ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.