چندپارتی از یونگی وقتی دوستت داره ولی از دستش فرار کردی
پارت ۱
ویو ا/ت:
باورم نمیشه تموم شد
از اون عمارت خراب شده فرار کردم
از دست اون روانی خلاص شدم
دیگه میتونم برم برای خودم از جوونیم لذت ببرم
دیگه کسی نیست که بگه بخاطر گریه کردن تنبیهت میکنم(منظورم کتک زدن هامنحرف نشید)
ویو نویسنده:
دخترک قصهی ما با همون لبخندی که داشت فرار میکرد و به اینده ای که ازش گرفته شده بود فکر میکرد که دوباره چطوری بسازتش
اما غافل از اینکه زندگی هیچ وقت هر چیزی که ما میخوایم رو برامون پیش نمیاره
کشتن، این تنها کاری بود که یونگی جلوی چشم ا/ت انجام داده بود
قطعا اگه میدونست یونگی،رییس بزرگترین باند خاورمیانه چه کارایی ازش بر میاد همچین کار احمقانه ای نمیکرد
البته شاید برای یونگی احمقانه باشه چون اون دختر توی اون عمارت وقتی از کاری سر پیچی میکرد تنبیه میشد
وگرنه یونگی حتی دستشم به عروسکش نخورده بود
اما این دید احمقانه از دید یونگی بود
از نظر ا/ت تک تک اون کتک هایی که میخورد یه دلیل برای فرار کردن بود
شاید عاقبتشو نمیدوست؟یا میدونست و با این حال از دست یونگی فرار کرد
میدونست که یونگی از فرار کردن بیشتر از هر کاری بدش میاد اما برای دخترک این مثل تیری در تاریکی بود اگه تیر به هدف میخورد موفق میشد و فرار میکرد
اما هیچوقت توی تاریکی چیزی به هدف نمیخوره...
یونگی ویو:
یونگی:احمقا نتونستید حواستون به یه دختر بیست ساله باشه(با داد)
مثلا برای چی شما رو گذاشتم اینجا(با داد)
مگه اینجا خیریست که شما رو اینجا استخدام کردم بدون هیچ کاری حقوق بگیرید(با داد)
پخش شید برید جنگل اطراف خونه رو بگردید،وای به حالتون اگه پیداش نکنید،دونه به دونه میگردم دنبال عزیزترین کستون و پیداش میکنم و میکشمش(با داد)
ویو نویسنده:
همینطور که داشت سر اون بدبختا داد میکشید،ماشین شریکش تهیونگ رو دید که داره میاد داخل حیاط عمارت
اون تنها شریکش نبود بلکه رفیق تمام سختی هاش بود
توی هر شادی و خوشحالی یونگی کنارش بود وکمکش میکرد اما با چیزی که یونگی دید چشماش برای لحظه ای از خوشحالی برای پیدا کردن عروسکش برق زد اما دوباره جاشو به اعصبانیت داد...
»فلش بک«
ویو ا/ت:
داشتم همینطوری میدویدم و بیشتر از اون عمارت دور میشدم و به جاده نزدیک
رسیدم به جاده که یه ماشین داشت رد میشد
انگار اخرین شانسم برای فرار باشه پریدم جلوی ماشین نزدیک بود بهم بزنه اما مگه مهم بود من فقط میخواستم از دست اون سادیسمی فرار کنم
اما وقتی سرمو اوردم بالا و رانندهی اون ماشینو دیدم زبونم بند اومد
شروع کردم به دویدن که پام پیچ خورد و افتادم زمین...
ویو تهیونگ:
میخواستم برم پیش یونگی که قرار داد محموله اسلحه رو امضا کنه
توی جاده جنگلی پشت عمارت یونگی بودم که یکی خودشو انداخت جلوی ماشین...
شرطا:۳۵ لایک ۶۵ کامنت
ویو ا/ت:
باورم نمیشه تموم شد
از اون عمارت خراب شده فرار کردم
از دست اون روانی خلاص شدم
دیگه میتونم برم برای خودم از جوونیم لذت ببرم
دیگه کسی نیست که بگه بخاطر گریه کردن تنبیهت میکنم(منظورم کتک زدن هامنحرف نشید)
ویو نویسنده:
دخترک قصهی ما با همون لبخندی که داشت فرار میکرد و به اینده ای که ازش گرفته شده بود فکر میکرد که دوباره چطوری بسازتش
اما غافل از اینکه زندگی هیچ وقت هر چیزی که ما میخوایم رو برامون پیش نمیاره
کشتن، این تنها کاری بود که یونگی جلوی چشم ا/ت انجام داده بود
قطعا اگه میدونست یونگی،رییس بزرگترین باند خاورمیانه چه کارایی ازش بر میاد همچین کار احمقانه ای نمیکرد
البته شاید برای یونگی احمقانه باشه چون اون دختر توی اون عمارت وقتی از کاری سر پیچی میکرد تنبیه میشد
وگرنه یونگی حتی دستشم به عروسکش نخورده بود
اما این دید احمقانه از دید یونگی بود
از نظر ا/ت تک تک اون کتک هایی که میخورد یه دلیل برای فرار کردن بود
شاید عاقبتشو نمیدوست؟یا میدونست و با این حال از دست یونگی فرار کرد
میدونست که یونگی از فرار کردن بیشتر از هر کاری بدش میاد اما برای دخترک این مثل تیری در تاریکی بود اگه تیر به هدف میخورد موفق میشد و فرار میکرد
اما هیچوقت توی تاریکی چیزی به هدف نمیخوره...
یونگی ویو:
یونگی:احمقا نتونستید حواستون به یه دختر بیست ساله باشه(با داد)
مثلا برای چی شما رو گذاشتم اینجا(با داد)
مگه اینجا خیریست که شما رو اینجا استخدام کردم بدون هیچ کاری حقوق بگیرید(با داد)
پخش شید برید جنگل اطراف خونه رو بگردید،وای به حالتون اگه پیداش نکنید،دونه به دونه میگردم دنبال عزیزترین کستون و پیداش میکنم و میکشمش(با داد)
ویو نویسنده:
همینطور که داشت سر اون بدبختا داد میکشید،ماشین شریکش تهیونگ رو دید که داره میاد داخل حیاط عمارت
اون تنها شریکش نبود بلکه رفیق تمام سختی هاش بود
توی هر شادی و خوشحالی یونگی کنارش بود وکمکش میکرد اما با چیزی که یونگی دید چشماش برای لحظه ای از خوشحالی برای پیدا کردن عروسکش برق زد اما دوباره جاشو به اعصبانیت داد...
»فلش بک«
ویو ا/ت:
داشتم همینطوری میدویدم و بیشتر از اون عمارت دور میشدم و به جاده نزدیک
رسیدم به جاده که یه ماشین داشت رد میشد
انگار اخرین شانسم برای فرار باشه پریدم جلوی ماشین نزدیک بود بهم بزنه اما مگه مهم بود من فقط میخواستم از دست اون سادیسمی فرار کنم
اما وقتی سرمو اوردم بالا و رانندهی اون ماشینو دیدم زبونم بند اومد
شروع کردم به دویدن که پام پیچ خورد و افتادم زمین...
ویو تهیونگ:
میخواستم برم پیش یونگی که قرار داد محموله اسلحه رو امضا کنه
توی جاده جنگلی پشت عمارت یونگی بودم که یکی خودشو انداخت جلوی ماشین...
شرطا:۳۵ لایک ۶۵ کامنت
۳۸.۴k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.