𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆¹⁹
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆¹⁹
رفتم به سمت دفتر کار خودم تا اسناد های تجاری و س.فارتی رو پر کنم فعلا که تا یک آگوست هیچ ماموریتی ندارم...فقط باید چند نفرو که فکر کنم قم.ار بازند رو ش.کنجه کنم.....فعلا میسپرمش به ش.کنجه گر اصلی عمارت تا ببینم چی میشه......
اصلا یادم نبود! فردا روز اول مدرست!...از اونجایی کهپدرمادرش میرند تا مدرسش رو بگرند یه مدرسه دیگه براش اوکی کردم...
از لحاظ خرید لوازم و التحریر که همش رو تهیه کردم...چند نوع کیف مختلف، مداد، کاغذ و...چون مطمئن نبودم از سلیقه ام خوشش بیاد خواهرم که یه سال ازم کوچیک تره رو باهام بردم...
بالاخره پس از گذشت از حیاط پشتی و پله های عمارت به دفتر کار خودم رسیدم......درش همیشه قفل بود....کلیدرو از تو جیبم دراوردم و در قفل شده رو بازش کردم....
از تو گاوصندوق اسناد و مدارک و چند تا فلش رو بیرون اوردم و یکی یکی پرش کردم...قبل از پر کردن اسناد عینکم رو زدم.....
خیلی کسل کننده بود هر روز بشینی این چرندیات اضافه رو پر کنی....
(فلش بک دو ساعت بعد)
بالاخره!...آیشش چشام داره پ.اره میشه...
بلند شدم و اونقد نشسته بودم که کمرم قوص پیدا کرده بود!... قولنج کمر، گردن و انگشتامو شکستم...ات هنوز بیدار نشده بود...چقد این بچه خوابالوعه...
با صدای در به خودم اومدم...و چند لحظه بعد در باز شد...
---: قربان...یه نفر دم در عمارت...کار..کارِتون داره
با اون همه ابهتی که داشتم برای صدم ثانیه قلبم ریخت نکنه پدر مادرشه؟...
کوک: اسلحه منو آماده کن به بادیگارد ها و تیر اندازه بگو مخفی شَند....راستی به تیراندازا بگو از صداخفه استفاده کنند *جدی*
---: چشم قربان
کت چرم مشکیم رو تو یه حرکت پوشیدم و اسلحم رو گرفتم و تو جیب کتم گذاشتم...در این حین همه ی تیراندازا و بادیگارد ها داشتند به صورت حرفه ای کارشونو میکردند...
از پلا ها پایین اومدم و......
رفتم به سمت دفتر کار خودم تا اسناد های تجاری و س.فارتی رو پر کنم فعلا که تا یک آگوست هیچ ماموریتی ندارم...فقط باید چند نفرو که فکر کنم قم.ار بازند رو ش.کنجه کنم.....فعلا میسپرمش به ش.کنجه گر اصلی عمارت تا ببینم چی میشه......
اصلا یادم نبود! فردا روز اول مدرست!...از اونجایی کهپدرمادرش میرند تا مدرسش رو بگرند یه مدرسه دیگه براش اوکی کردم...
از لحاظ خرید لوازم و التحریر که همش رو تهیه کردم...چند نوع کیف مختلف، مداد، کاغذ و...چون مطمئن نبودم از سلیقه ام خوشش بیاد خواهرم که یه سال ازم کوچیک تره رو باهام بردم...
بالاخره پس از گذشت از حیاط پشتی و پله های عمارت به دفتر کار خودم رسیدم......درش همیشه قفل بود....کلیدرو از تو جیبم دراوردم و در قفل شده رو بازش کردم....
از تو گاوصندوق اسناد و مدارک و چند تا فلش رو بیرون اوردم و یکی یکی پرش کردم...قبل از پر کردن اسناد عینکم رو زدم.....
خیلی کسل کننده بود هر روز بشینی این چرندیات اضافه رو پر کنی....
(فلش بک دو ساعت بعد)
بالاخره!...آیشش چشام داره پ.اره میشه...
بلند شدم و اونقد نشسته بودم که کمرم قوص پیدا کرده بود!... قولنج کمر، گردن و انگشتامو شکستم...ات هنوز بیدار نشده بود...چقد این بچه خوابالوعه...
با صدای در به خودم اومدم...و چند لحظه بعد در باز شد...
---: قربان...یه نفر دم در عمارت...کار..کارِتون داره
با اون همه ابهتی که داشتم برای صدم ثانیه قلبم ریخت نکنه پدر مادرشه؟...
کوک: اسلحه منو آماده کن به بادیگارد ها و تیر اندازه بگو مخفی شَند....راستی به تیراندازا بگو از صداخفه استفاده کنند *جدی*
---: چشم قربان
کت چرم مشکیم رو تو یه حرکت پوشیدم و اسلحم رو گرفتم و تو جیب کتم گذاشتم...در این حین همه ی تیراندازا و بادیگارد ها داشتند به صورت حرفه ای کارشونو میکردند...
از پلا ها پایین اومدم و......
۱۶.۵k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.