دوباره شرو کردم به نوشتن😁
پارت 1
(زیر نور سایه)
هزاران سال پیش در سرزمین های شمال و جنوب فرزندانی متولد میشدند با قدرت های ماور الطبیعی که باعث اتفاق های شوم و نحس در هر دو سرزمین میشد
سال ها در سرزمین جنوبی تمام مزارع و باغ ها یخ زده بودند و از سرزمین جنوبی چیزی جز یخ باقی نمانده بود و از طرفی در سرزمین شمالی آتشفشان ها شروع به فوران کرده بودند
و از هر طرف گدازه های آتش فرو میریخت
همین اوضاع ادامه داشت تا اینکه هر دوسرزمین تصمیم به از بین بردن این نوزادان کردند
بعد از نابود کرد این نوزادان بلایای طبیعی دست از سر دو سرزمین برداشت
آبادی و آفتاب سرزمین جنوبی را فرا گرفت
و برف بر سرزمین شمالی پیراهن سفید پوشانید
500 سال بعد*
امپراطور سرزمین جنوبی بعد از 120 سال صاحب پسری شد
امپراطور از شدت خوشحالی تمام مردم سرزمین جنوبی را به ضیافت 100 روزه دعوت کرد
همه برای جشن آماده بودند و از هریک از قصر های سرزمین جنوبی نوای شادی به گوش میرسید
همه وزرا و همه مقامات ارشد به قصر آمدند و هدایای گران قیمت به شگون تولد ولی عهد آوردند
تمام شاعران برای پیشنهاد اسم و سرودن شعر برای ولیعهد حاضر شده بودند
با به صدا در آمدن شیپور همه به سمت سالن ضیافت قصر رفتند
ندیمه ها صف به صف و ردیف به ردیف برای پذيرايي مهمانان ها ایستاده بودند و بهترین سر آشپز ها گرد هم جمع شده بودند تا تدارک غذا جشن 100 روزه را ببیند
دوباره شیپور ها به صدا درآمد
* امپراطور و ملکه وارد میشنود
همه با ورود امپراطور و ملکه تعظیم کردند
پس از ورود اعضای قصر دوباره شیپور ها به صدا درآمد
پیشگوی اعظم پیر ترین نسل سرزمین جنوبی با 1500 سال سن وارد شد
بر سالن ضیافت سکوت حاکم شد
صدای گریه نوزاد سکوت را شکست و بر سالن حاکم شد
با گریه نوزاد پیشگو گوش هایش را فشرد با حرکاتش اعلام ناراحتی کرد
امپراطور دستور داد نوزاد را از سالن خارج کنند
با قطع شدن صدای گریه دوباره سکوت فرمانروایی اش را آغاز کرد
پیشگو جلو آمد ...
روبه روی امپراطور ایستاد
تولد این پسر برای سرزمین جنوبی نحس است
سرزمین جنوبی را زیر سایه میبینم
امپراطور با خشم سالن را ترک کرد و به سمت محل اقامت ملکه رفت
ملکه بی درنگ در پی امپراطور راهی شدو امپراطور را با شمشیر کنار بستر پسرش دید
امپراطور شمشیرش را انداخت به ندیمه دستور داد پسرش را زنده به گور کند و از اتاق خارج شد
اشک از چشمان ملکه جاری شد و خواست به سمت پسرش برود اما ندیمه ها مانع او شدند و او رابیرون بردند
ندیمه که دلش به حال نوزاد رحم آمده بود و شب مخفیانه قصر را ترک کرد و سوار کشتی سرزمین شمالی شد
(زیر نور سایه)
هزاران سال پیش در سرزمین های شمال و جنوب فرزندانی متولد میشدند با قدرت های ماور الطبیعی که باعث اتفاق های شوم و نحس در هر دو سرزمین میشد
سال ها در سرزمین جنوبی تمام مزارع و باغ ها یخ زده بودند و از سرزمین جنوبی چیزی جز یخ باقی نمانده بود و از طرفی در سرزمین شمالی آتشفشان ها شروع به فوران کرده بودند
و از هر طرف گدازه های آتش فرو میریخت
همین اوضاع ادامه داشت تا اینکه هر دوسرزمین تصمیم به از بین بردن این نوزادان کردند
بعد از نابود کرد این نوزادان بلایای طبیعی دست از سر دو سرزمین برداشت
آبادی و آفتاب سرزمین جنوبی را فرا گرفت
و برف بر سرزمین شمالی پیراهن سفید پوشانید
500 سال بعد*
امپراطور سرزمین جنوبی بعد از 120 سال صاحب پسری شد
امپراطور از شدت خوشحالی تمام مردم سرزمین جنوبی را به ضیافت 100 روزه دعوت کرد
همه برای جشن آماده بودند و از هریک از قصر های سرزمین جنوبی نوای شادی به گوش میرسید
همه وزرا و همه مقامات ارشد به قصر آمدند و هدایای گران قیمت به شگون تولد ولی عهد آوردند
تمام شاعران برای پیشنهاد اسم و سرودن شعر برای ولیعهد حاضر شده بودند
با به صدا در آمدن شیپور همه به سمت سالن ضیافت قصر رفتند
ندیمه ها صف به صف و ردیف به ردیف برای پذيرايي مهمانان ها ایستاده بودند و بهترین سر آشپز ها گرد هم جمع شده بودند تا تدارک غذا جشن 100 روزه را ببیند
دوباره شیپور ها به صدا درآمد
* امپراطور و ملکه وارد میشنود
همه با ورود امپراطور و ملکه تعظیم کردند
پس از ورود اعضای قصر دوباره شیپور ها به صدا درآمد
پیشگوی اعظم پیر ترین نسل سرزمین جنوبی با 1500 سال سن وارد شد
بر سالن ضیافت سکوت حاکم شد
صدای گریه نوزاد سکوت را شکست و بر سالن حاکم شد
با گریه نوزاد پیشگو گوش هایش را فشرد با حرکاتش اعلام ناراحتی کرد
امپراطور دستور داد نوزاد را از سالن خارج کنند
با قطع شدن صدای گریه دوباره سکوت فرمانروایی اش را آغاز کرد
پیشگو جلو آمد ...
روبه روی امپراطور ایستاد
تولد این پسر برای سرزمین جنوبی نحس است
سرزمین جنوبی را زیر سایه میبینم
امپراطور با خشم سالن را ترک کرد و به سمت محل اقامت ملکه رفت
ملکه بی درنگ در پی امپراطور راهی شدو امپراطور را با شمشیر کنار بستر پسرش دید
امپراطور شمشیرش را انداخت به ندیمه دستور داد پسرش را زنده به گور کند و از اتاق خارج شد
اشک از چشمان ملکه جاری شد و خواست به سمت پسرش برود اما ندیمه ها مانع او شدند و او رابیرون بردند
ندیمه که دلش به حال نوزاد رحم آمده بود و شب مخفیانه قصر را ترک کرد و سوار کشتی سرزمین شمالی شد
۳.۰k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.