p:²⁹
گفتم:مامانی جونم هر موقع حس کردی جات تنگه بهم بگو باشهه
تهیونگ:الان توقع داری بگه باشه یا خبرت کنه؟
برگشتم سمتش ک ریلکس زل زده بود تو چشمام...بعد چن مین نگاش گشت روی تیپ و چهرم ...داشت بررسی میکرد ؟ خیلی خب منم برسی میکنم...از موهاش شروع کردم ک رو به پایین بود و بعد اون عینک مطالعه دور مشکی ک به جذابیتش ۱۲۰ تا اضافه کرده بود...ک گفته جذابه اخمو بد اخلاق.... بعدم اون پیرهن سفیدش ک استیناشو تازده بود رو به بالا و در اخرم شلوار مشکیش ...عجب بررسی ...
تهیونگ:تموم شد ؟
ا/ت:اره اخراش بود
تهیونگ:عهه...ن بابا یاد گرفتی
ا/ت:چیو
تهیونگ:ازخنگی در بیای...
بانمک ...من کجام خنگه ...
تهیونگ: دنبالم بیا
رفت سمت پله ها ک دنبالش رفتم و درست بغل دستش وایسادم ...
ک صداش بغل گوشم شنیدم:ن میبینم بلدی به خودت برسی ...
منم همنطور گفتم:اون قدری بلدم ک بتونه خانوادت و راضی نگه داره
تهیونگ:هه....ببینیمو تعریف کنیم
رسیدیم به اخرین پله ک گرمای دستیو توی دستم حس کردم...سریع نگامو دادم پایین ...چقد دستمو محکم گرفته بود انگاری میخواستم در برم ....یذره یواش تر خب...
تهیونگ:حواست جمع کن ....بخند
چشمام و توی کاسه چرخوندم و یه لبخند زدم ....درست با رسیدنمون پایین از اونطرف نیکیتا ک بغل جین بود اومد پایین...یکیم پشت سرش بود ...اما کیه؟...جین با دیدنمون اومد سمت ما و با جلو اومدنشون تونستم تشخیص بدم ک کیه ....یونجی ...با اینکه از دیدنش خوشحال شدم اما اینجا؟....قبل از اینکه چیزی بگم پرید بغلم.....
ا/ت:سلام...اینجا چیکار میکنی
یونجی:مفصله بهت میگم ...چطوری تو
دستم و رو کمرش کشیدم و گفتم:خوبم دلم واست تنگ شده بود...
یونجی:منمم خیلییی...
همنطور ک یونجی بغلم بود صورتم مقابل جین بود ک با لبخند سلام کرد و جوابش و دادم و برگشت سمت تهیونگ...
تهیونگ:دیر اومدی ...مراقب باش توقیف نشی..
جین خندید و گفت: خدا رحم کنه
یونجی از بغل اومد بیرون وایستاد پیشم ....مونده بودیم به جین و تهیونگ نگاه میکردیم ...
تهیونگ:جونگ کوک چی شد...
جین:اومده پیشه هیونه....میگم
تهیونگ:چیه
جین:میدونی ک....مامان جونت از جونگ کوک خوشش نمیاد بهتر نیست بگی نیاد ...فقط حالش بد میشه...
صدای تیهونگ همراه با حرص بلند شد:صد دف گفتم اون توی کارای من هیچ نقشی نداره ....گور باباش...
جین:خودت خوب میدونی من بیشتر نگران کوکم اگه حرفی بزنه دلخور شه چی؟!
تهیونگ:غلط میکنه ...جوری میشورم میزارمش کنار تا عمر داره فراموش نکنه...حق نداره به کوک چیزی بگه....
جین:اروم تر بابا...بچه اینجاس....بریم دیگ...
مثل اینکه اینجا فقط من نیستم ک حرف میخورم ...بیچاره کوکم اذیت میشه....
با کشیده شدن دستم رفتم سمت میز و درست نشستم بغل دست تهیونگ...یونجی ام به حرف جین نشست بغل دست من و بعدشم خودش ....همه تقریبا دور میز بودن مادرش و پدرش با داییش و خلاصه همه...اما جای یکی خالی بود ...یعنی کیه؟!....
مامان بزرگش رو به دایشش گفت:پس یونا کجاست؟
همون مرد ک خودش و داییش معرفی کرد گفت:الان میاد مامان...
همه سکوت کرده بودن و هیچکی هیچی نمیگفت ...منم نیکیتا نشسته بود رو پاهمو بدجور باهاش مشغول بود ک با صدای بلندی و دستی ک روی شونم نشست سرمو اوردم بالا و گیج نگاه کردم....
یه خانم زیبا درست بالای سرم بود با لبخند بهم نگاه میکرد ....
:وایی عزیرم تو چقد تغییر کردی چقد خوشگل تر شدی ....
کنار لبم و با تعجب از خنده باز کردم و از روی صندلی بلند شدم...ک محکم گرفتم بغل...این دیگ کیه..چرا اینجوری میکنه....
:چرا یدفعه غیبت زد دختر....هر بار از تهیونگ میپرسیدم از حالت ...فقط تفره میرفت....
تهیونگ با گفتن یه اهم حرفشو قطع کرد و ریلکس رو به خانم گفت:زن دایی جان الان سر میز وقت مناسبی واسه گفتن این چیزا نیست....
اوووو پس این زن داییشه همون یونا....
یونا:واااا تهیونگ جان من نباید حال این دختر و بپرسم...اصلا این چند وقت کجا بود....
تهیونگ ک اینگار میخواست این بحث تموم شه گفت:میگم بهتون!
مامان تهیونگ با یه نیش خند گفت:چرا الان نگیم اخه پسرم؟.....یونا جون این دختر هلن نیست....
هلن؟؟! وات فاخ ...هلن کیه دیگ....
یونا با یه خنده گفت:شوخی میکنی ن....جلوم نشسته هاااا ....هلن دیگ
مامان تهیونگ یه نگاه به تهیونگ ک از حرص قرمز شده بود ..واقعا دلیل این حالشو نمیدونستم یه نیش خند زد و گفت:ن گلم ...این دختر یه خدمتکاره....(رو به من درست با تحقیر گفت)یه ندیمس ...با اون هلن ما خیلی فرق داره ...درسته ته چهرشون شبیه همه ولی خب.....رنگ موهای هلن بلوند بود ..رنگ چشماش سبز ...این هلن نیست...
یونا:اما چطور...
با دادی ک تهیونگ زد برای یه لحظه از مرز سکته رد کردم....
تهیونگ:گفتمم تمومش کن یعنی تمومش کن.....هلن مرد تماممم....دیگ نمیخوام حرفی از اون زده شه
تهیونگ:الان توقع داری بگه باشه یا خبرت کنه؟
برگشتم سمتش ک ریلکس زل زده بود تو چشمام...بعد چن مین نگاش گشت روی تیپ و چهرم ...داشت بررسی میکرد ؟ خیلی خب منم برسی میکنم...از موهاش شروع کردم ک رو به پایین بود و بعد اون عینک مطالعه دور مشکی ک به جذابیتش ۱۲۰ تا اضافه کرده بود...ک گفته جذابه اخمو بد اخلاق.... بعدم اون پیرهن سفیدش ک استیناشو تازده بود رو به بالا و در اخرم شلوار مشکیش ...عجب بررسی ...
تهیونگ:تموم شد ؟
ا/ت:اره اخراش بود
تهیونگ:عهه...ن بابا یاد گرفتی
ا/ت:چیو
تهیونگ:ازخنگی در بیای...
بانمک ...من کجام خنگه ...
تهیونگ: دنبالم بیا
رفت سمت پله ها ک دنبالش رفتم و درست بغل دستش وایسادم ...
ک صداش بغل گوشم شنیدم:ن میبینم بلدی به خودت برسی ...
منم همنطور گفتم:اون قدری بلدم ک بتونه خانوادت و راضی نگه داره
تهیونگ:هه....ببینیمو تعریف کنیم
رسیدیم به اخرین پله ک گرمای دستیو توی دستم حس کردم...سریع نگامو دادم پایین ...چقد دستمو محکم گرفته بود انگاری میخواستم در برم ....یذره یواش تر خب...
تهیونگ:حواست جمع کن ....بخند
چشمام و توی کاسه چرخوندم و یه لبخند زدم ....درست با رسیدنمون پایین از اونطرف نیکیتا ک بغل جین بود اومد پایین...یکیم پشت سرش بود ...اما کیه؟...جین با دیدنمون اومد سمت ما و با جلو اومدنشون تونستم تشخیص بدم ک کیه ....یونجی ...با اینکه از دیدنش خوشحال شدم اما اینجا؟....قبل از اینکه چیزی بگم پرید بغلم.....
ا/ت:سلام...اینجا چیکار میکنی
یونجی:مفصله بهت میگم ...چطوری تو
دستم و رو کمرش کشیدم و گفتم:خوبم دلم واست تنگ شده بود...
یونجی:منمم خیلییی...
همنطور ک یونجی بغلم بود صورتم مقابل جین بود ک با لبخند سلام کرد و جوابش و دادم و برگشت سمت تهیونگ...
تهیونگ:دیر اومدی ...مراقب باش توقیف نشی..
جین خندید و گفت: خدا رحم کنه
یونجی از بغل اومد بیرون وایستاد پیشم ....مونده بودیم به جین و تهیونگ نگاه میکردیم ...
تهیونگ:جونگ کوک چی شد...
جین:اومده پیشه هیونه....میگم
تهیونگ:چیه
جین:میدونی ک....مامان جونت از جونگ کوک خوشش نمیاد بهتر نیست بگی نیاد ...فقط حالش بد میشه...
صدای تیهونگ همراه با حرص بلند شد:صد دف گفتم اون توی کارای من هیچ نقشی نداره ....گور باباش...
جین:خودت خوب میدونی من بیشتر نگران کوکم اگه حرفی بزنه دلخور شه چی؟!
تهیونگ:غلط میکنه ...جوری میشورم میزارمش کنار تا عمر داره فراموش نکنه...حق نداره به کوک چیزی بگه....
جین:اروم تر بابا...بچه اینجاس....بریم دیگ...
مثل اینکه اینجا فقط من نیستم ک حرف میخورم ...بیچاره کوکم اذیت میشه....
با کشیده شدن دستم رفتم سمت میز و درست نشستم بغل دست تهیونگ...یونجی ام به حرف جین نشست بغل دست من و بعدشم خودش ....همه تقریبا دور میز بودن مادرش و پدرش با داییش و خلاصه همه...اما جای یکی خالی بود ...یعنی کیه؟!....
مامان بزرگش رو به دایشش گفت:پس یونا کجاست؟
همون مرد ک خودش و داییش معرفی کرد گفت:الان میاد مامان...
همه سکوت کرده بودن و هیچکی هیچی نمیگفت ...منم نیکیتا نشسته بود رو پاهمو بدجور باهاش مشغول بود ک با صدای بلندی و دستی ک روی شونم نشست سرمو اوردم بالا و گیج نگاه کردم....
یه خانم زیبا درست بالای سرم بود با لبخند بهم نگاه میکرد ....
:وایی عزیرم تو چقد تغییر کردی چقد خوشگل تر شدی ....
کنار لبم و با تعجب از خنده باز کردم و از روی صندلی بلند شدم...ک محکم گرفتم بغل...این دیگ کیه..چرا اینجوری میکنه....
:چرا یدفعه غیبت زد دختر....هر بار از تهیونگ میپرسیدم از حالت ...فقط تفره میرفت....
تهیونگ با گفتن یه اهم حرفشو قطع کرد و ریلکس رو به خانم گفت:زن دایی جان الان سر میز وقت مناسبی واسه گفتن این چیزا نیست....
اوووو پس این زن داییشه همون یونا....
یونا:واااا تهیونگ جان من نباید حال این دختر و بپرسم...اصلا این چند وقت کجا بود....
تهیونگ ک اینگار میخواست این بحث تموم شه گفت:میگم بهتون!
مامان تهیونگ با یه نیش خند گفت:چرا الان نگیم اخه پسرم؟.....یونا جون این دختر هلن نیست....
هلن؟؟! وات فاخ ...هلن کیه دیگ....
یونا با یه خنده گفت:شوخی میکنی ن....جلوم نشسته هاااا ....هلن دیگ
مامان تهیونگ یه نگاه به تهیونگ ک از حرص قرمز شده بود ..واقعا دلیل این حالشو نمیدونستم یه نیش خند زد و گفت:ن گلم ...این دختر یه خدمتکاره....(رو به من درست با تحقیر گفت)یه ندیمس ...با اون هلن ما خیلی فرق داره ...درسته ته چهرشون شبیه همه ولی خب.....رنگ موهای هلن بلوند بود ..رنگ چشماش سبز ...این هلن نیست...
یونا:اما چطور...
با دادی ک تهیونگ زد برای یه لحظه از مرز سکته رد کردم....
تهیونگ:گفتمم تمومش کن یعنی تمومش کن.....هلن مرد تماممم....دیگ نمیخوام حرفی از اون زده شه
۱۸۷.۹k
۱۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.