فیک١۴
که کوک دستمو گرفت ترسیدم
هانول:بمیری الهی (آروم گفت
کوک:کجا (سرد
هانور:به تو چه میخوام کیفمو بردارم برم (جدی )دستتو بردار
بنده
کوک تازه متوجه شد که دستای نرمه دخترک رو گرفته
ولی بازم دلش نمیخواست دستشو ول کنه که با صدای ته به خودش اومد
ته: چرا هنوز نرفتی
هانور: میخوام برم ولی این مستر دستمو ول نمیکنه
ته: کوک دستتو بردار(جدی
کوک:باشه بابا تو خواهر چرا یه جوری هستین
هانول دیگه چیزی نگفت و دستشو کشید و کیفشو برداشت
بدونه خدافظی رفت
یک ماه بعد
یک ماه گذشت اما کوک نتونست دله هانول رو به دست بیاره
کوک دیگه کلافه شده بود پس تصمیم گرفت دخترکو به دزد
ویو هانول
١ ماه گذشت کوک سعی می کرد منو عاشقه خودش کنه
دیگه واقعا خسته شدم ولی هیچ احساسی ندارم بهش چرا باید عاشقش بشم
یه چند روزی بود به سانگ علاقه پیدا کرده بودم ولی میترسیدم کوک بفهمه اگر میفهمید بد میشد قطعا سانگ رو میکشت
سانگ پسری خوبی بود مثله کوک نبود کوک خیلی خشن بود یه بار دیدم داشت یه دختر رو شکنجه میکرد به خاطر همین خیلی به کوک نزدیک نمیشم
داخلع اتاقم بودم داشتم آماده میشودم که برم پیشه سانگ
کفشمو پوشیدم از خونه زدم بیرون داشتم پیاده میرفتم احساس می کردم یکی پشته سرم هست
فهمیدم کوک یکی فرستاد تا منو تعقیب کنه اما من زرنگ تر این حرفا بودم
سریع راه رفتنمو تند کردم داخلع پس کوچه رفتم بعد از چند دقیقه گمم کرد هع
رفتم به محل قراری که سانگ گذاشته بود
وقتی رسیدم یه رستوران گرون قیمت بود رفتم داخل دنباله سانگ کشتم نبود
رفتم از اون زنه که پشت میز نشسته بود پرسیدم
(هانول :+)
+ببخشیدمیزه آقای چو سانگ کجاست ؟
(ژنه:$
$ایشون بخشه VIPهستن
+مرسی
رفتم به سمته VIP با دیدنه سانگ رفتم پیشش
+سلام
(سانگ:!
!اومدی
+نمیبینی 😂
!😂
+خب چیکارم داشتی
!میشه بعد از غذا صحبت کنیم
+اوکی
بنده
هانول و سانگ نشستن بعد گارسون اومد سفارششونو گرفت و رفت سانگ همش به بیرون نگاه میکرد
+چیزی شده؟
!نه
گارسون چند دقیقه بعد غذا هارو اورد هانول و سانگ شروع کردن به خورد
اتمامه غذا
+خب بگو
!.......
بچهها لایکا خیلی کم شده
خب لایک کنید چیزی ازتون کم نمیشه🗿
اگر میخواین اینطوری ادامه بدین من دیگه نمی نویسم
خفتون میکنم
هانول:بمیری الهی (آروم گفت
کوک:کجا (سرد
هانور:به تو چه میخوام کیفمو بردارم برم (جدی )دستتو بردار
بنده
کوک تازه متوجه شد که دستای نرمه دخترک رو گرفته
ولی بازم دلش نمیخواست دستشو ول کنه که با صدای ته به خودش اومد
ته: چرا هنوز نرفتی
هانور: میخوام برم ولی این مستر دستمو ول نمیکنه
ته: کوک دستتو بردار(جدی
کوک:باشه بابا تو خواهر چرا یه جوری هستین
هانول دیگه چیزی نگفت و دستشو کشید و کیفشو برداشت
بدونه خدافظی رفت
یک ماه بعد
یک ماه گذشت اما کوک نتونست دله هانول رو به دست بیاره
کوک دیگه کلافه شده بود پس تصمیم گرفت دخترکو به دزد
ویو هانول
١ ماه گذشت کوک سعی می کرد منو عاشقه خودش کنه
دیگه واقعا خسته شدم ولی هیچ احساسی ندارم بهش چرا باید عاشقش بشم
یه چند روزی بود به سانگ علاقه پیدا کرده بودم ولی میترسیدم کوک بفهمه اگر میفهمید بد میشد قطعا سانگ رو میکشت
سانگ پسری خوبی بود مثله کوک نبود کوک خیلی خشن بود یه بار دیدم داشت یه دختر رو شکنجه میکرد به خاطر همین خیلی به کوک نزدیک نمیشم
داخلع اتاقم بودم داشتم آماده میشودم که برم پیشه سانگ
کفشمو پوشیدم از خونه زدم بیرون داشتم پیاده میرفتم احساس می کردم یکی پشته سرم هست
فهمیدم کوک یکی فرستاد تا منو تعقیب کنه اما من زرنگ تر این حرفا بودم
سریع راه رفتنمو تند کردم داخلع پس کوچه رفتم بعد از چند دقیقه گمم کرد هع
رفتم به محل قراری که سانگ گذاشته بود
وقتی رسیدم یه رستوران گرون قیمت بود رفتم داخل دنباله سانگ کشتم نبود
رفتم از اون زنه که پشت میز نشسته بود پرسیدم
(هانول :+)
+ببخشیدمیزه آقای چو سانگ کجاست ؟
(ژنه:$
$ایشون بخشه VIPهستن
+مرسی
رفتم به سمته VIP با دیدنه سانگ رفتم پیشش
+سلام
(سانگ:!
!اومدی
+نمیبینی 😂
!😂
+خب چیکارم داشتی
!میشه بعد از غذا صحبت کنیم
+اوکی
بنده
هانول و سانگ نشستن بعد گارسون اومد سفارششونو گرفت و رفت سانگ همش به بیرون نگاه میکرد
+چیزی شده؟
!نه
گارسون چند دقیقه بعد غذا هارو اورد هانول و سانگ شروع کردن به خورد
اتمامه غذا
+خب بگو
!.......
بچهها لایکا خیلی کم شده
خب لایک کنید چیزی ازتون کم نمیشه🗿
اگر میخواین اینطوری ادامه بدین من دیگه نمی نویسم
خفتون میکنم
۲۲.۰k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.