پارت پنجم فصل اول ماموری از آن سوی تصور
اا،ت : بريم تا خبری از کسی نشده
بلاخره موفق شدی بعد از مدت ها دوباره بک نفر رو از مرگ حتمی نجات بدی
ا،ت : دستت رو بده بزار ضد عفونیش کنم فقط یکم میسوزه ببخشید
مچ دستت رو محکم گرفت و زل زد تو چشمات
ا،ت : نگاهش کن ایییی
صندلیش روخوابوندی وشروع کردی تمیزکردن موهاش
ا،ت : این رو در بیار اینو هر کی ببینه سکته میکنه
تهیونگ : فکرشم نمیکردم یه روز تو منو نجات بدی
ا،ت : خیلی به حرفات فکر کردم من واقعا خودم رو گم کرده بودم اما الان دیگه همه چیز تغییر کرده من همون ا،ت هستم
تهیونگ:نمیتونم حرف عاشقانه بزنم ولی خوشحالم که کنارم دارمت بهترین زندگیم
راه افتادید سمت عمارت نفس راحتی کشیدی اون حالا کنارت بود و استرست رو از بین برده بود
اون سو : بابا ... ماما.. بابا
صداش تو عمارت پیچیده بودکه شماهاروصدا میکرد
تهیونگ : بیارش اینجا ماریا
دستاش رو دراز کرده بود سمت تهیونگ دستاش رو با یک دستش گرفت و دست دیگه اش رو دور کمرش حلقه کرد اره این همون تهیونگه که نمیتونست اون پسر کوچولو بغل بگیره اون حالا به بهترین حالت پدری میکرد و تلاش میکرد ازتمام دشمن دورتون کنه تا فقط خودش صدمه ببینه نه شما
تهیونگ : نه اون نه به اون دست نمیزنی
اخمی بهش کرد که چهار دست و پا دوید سمتت
ا،ت : چیه مامان نترس
تهیونگ : ا،ت این پسر داره جلوی کارمون رو میگیره من بلاخره باید بفهمم دنیل چیکار داره میکنه ..
ا،ت : اینا رو ببین قرار همشون رو برای عملیات استفاده
کنن یا بهتره بگم قتل عام مردم
تهیونگ : فکر کنم باید تنهام بزاری ا،ت
ا،ت : دقیقا چرا ؟
تهیونگ : نمیخوام بیشتر از این تو خطر باشی
ا،ت : باهم شروعش کردیم و باهم تمومش میکنیم
تهیونگ : ولی گناه اون بچه چیه ؟
ا،ت : تهیونگ وقت نگرانی نیست الان فقط خودت باش
تازه الان باهم مساوی شدیم یه بار من یه بار تو ...
ادامه دارد .....
بلاخره موفق شدی بعد از مدت ها دوباره بک نفر رو از مرگ حتمی نجات بدی
ا،ت : دستت رو بده بزار ضد عفونیش کنم فقط یکم میسوزه ببخشید
مچ دستت رو محکم گرفت و زل زد تو چشمات
ا،ت : نگاهش کن ایییی
صندلیش روخوابوندی وشروع کردی تمیزکردن موهاش
ا،ت : این رو در بیار اینو هر کی ببینه سکته میکنه
تهیونگ : فکرشم نمیکردم یه روز تو منو نجات بدی
ا،ت : خیلی به حرفات فکر کردم من واقعا خودم رو گم کرده بودم اما الان دیگه همه چیز تغییر کرده من همون ا،ت هستم
تهیونگ:نمیتونم حرف عاشقانه بزنم ولی خوشحالم که کنارم دارمت بهترین زندگیم
راه افتادید سمت عمارت نفس راحتی کشیدی اون حالا کنارت بود و استرست رو از بین برده بود
اون سو : بابا ... ماما.. بابا
صداش تو عمارت پیچیده بودکه شماهاروصدا میکرد
تهیونگ : بیارش اینجا ماریا
دستاش رو دراز کرده بود سمت تهیونگ دستاش رو با یک دستش گرفت و دست دیگه اش رو دور کمرش حلقه کرد اره این همون تهیونگه که نمیتونست اون پسر کوچولو بغل بگیره اون حالا به بهترین حالت پدری میکرد و تلاش میکرد ازتمام دشمن دورتون کنه تا فقط خودش صدمه ببینه نه شما
تهیونگ : نه اون نه به اون دست نمیزنی
اخمی بهش کرد که چهار دست و پا دوید سمتت
ا،ت : چیه مامان نترس
تهیونگ : ا،ت این پسر داره جلوی کارمون رو میگیره من بلاخره باید بفهمم دنیل چیکار داره میکنه ..
ا،ت : اینا رو ببین قرار همشون رو برای عملیات استفاده
کنن یا بهتره بگم قتل عام مردم
تهیونگ : فکر کنم باید تنهام بزاری ا،ت
ا،ت : دقیقا چرا ؟
تهیونگ : نمیخوام بیشتر از این تو خطر باشی
ا،ت : باهم شروعش کردیم و باهم تمومش میکنیم
تهیونگ : ولی گناه اون بچه چیه ؟
ا،ت : تهیونگ وقت نگرانی نیست الان فقط خودت باش
تازه الان باهم مساوی شدیم یه بار من یه بار تو ...
ادامه دارد .....
۵.۶k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.