بوک : ارزو عجیب ولی شیرین پارت : سوم
ساعت ۶ عصر فردا ***
× بریمممممممممم * وسیله تو دستشه *
+ بریم
از زبان راوی ~~~
اوکینو و جویی با اتوبوس مثل هر روز صبح رفتن مدرسه و چند دقیقه تو کلاس نشستن و بعدش اتوبوس مدرسه اومد و سوار ماشین شدند و همراه بچه های دیگه رفتن به اردو
وقتی رسیدن ساعت ۸ شب بود چون راه طولانی بود
از ماشین پیاده شدن و مثل اینکه شب قرار بود تو جنگل تو چادر بخوابن
اوکینو چادر رو آماده کرد و غذا رو گذاشت و شروع به خوردن کردن
ساعت حدودا ۱۱ شب بود همه خوابیده بودن به جز اوکینو و جویی
داشتن ستاره های آسمان رو میشمردن
+ جویی چی میشد انیمه ها واقعی بودن ؟
× اگه بود شاید دازای رو میدیدم
+ اره شاید منم میتونستم حتی فقط یک بار گوجو رو ببینم
× اونجا رو نگاه کن یه ستاره دنباله دار ...
+ بیا آرزو کنیم گوجو و دازای رو ببینیم
× آرزو میکنم انیمه ها واقعی بودن
+ آرزو میکنم تا بتونم گوجو رو ببینم
× بیا بخوابیم پیشی کوچولو کاشکی این آرزو ها واقعی بودن اما ته دلمون میدونیم هرگز اتفاق نمی افته
+ اره * کمی اشک تو چشماش جمع شد و خوابیدن *
صبح ساعت ۵ صبح وقتی همه خوابیدن ***
# پیغمبر... اینجا کجاست ؟؟
_ من کیم؟ تو کی ؟ اصلا من اینجا چی میگم ؟
# من الان تو رختخوابم بودممم
# شتتت اینجا ما .. تو .. چادر ... دو تا
... دختریمممم
_ خفه
# اسمت چیه ؟
خب قراره از پارت بعد کلی حال کنیددددددددددددددددددددد
با ذکر همکاری دوست عزیزم که مغز متفکر این بوک بوده nikou9090#
× بریمممممممممم * وسیله تو دستشه *
+ بریم
از زبان راوی ~~~
اوکینو و جویی با اتوبوس مثل هر روز صبح رفتن مدرسه و چند دقیقه تو کلاس نشستن و بعدش اتوبوس مدرسه اومد و سوار ماشین شدند و همراه بچه های دیگه رفتن به اردو
وقتی رسیدن ساعت ۸ شب بود چون راه طولانی بود
از ماشین پیاده شدن و مثل اینکه شب قرار بود تو جنگل تو چادر بخوابن
اوکینو چادر رو آماده کرد و غذا رو گذاشت و شروع به خوردن کردن
ساعت حدودا ۱۱ شب بود همه خوابیده بودن به جز اوکینو و جویی
داشتن ستاره های آسمان رو میشمردن
+ جویی چی میشد انیمه ها واقعی بودن ؟
× اگه بود شاید دازای رو میدیدم
+ اره شاید منم میتونستم حتی فقط یک بار گوجو رو ببینم
× اونجا رو نگاه کن یه ستاره دنباله دار ...
+ بیا آرزو کنیم گوجو و دازای رو ببینیم
× آرزو میکنم انیمه ها واقعی بودن
+ آرزو میکنم تا بتونم گوجو رو ببینم
× بیا بخوابیم پیشی کوچولو کاشکی این آرزو ها واقعی بودن اما ته دلمون میدونیم هرگز اتفاق نمی افته
+ اره * کمی اشک تو چشماش جمع شد و خوابیدن *
صبح ساعت ۵ صبح وقتی همه خوابیدن ***
# پیغمبر... اینجا کجاست ؟؟
_ من کیم؟ تو کی ؟ اصلا من اینجا چی میگم ؟
# من الان تو رختخوابم بودممم
# شتتت اینجا ما .. تو .. چادر ... دو تا
... دختریمممم
_ خفه
# اسمت چیه ؟
خب قراره از پارت بعد کلی حال کنیددددددددددددددددددددد
با ذکر همکاری دوست عزیزم که مغز متفکر این بوک بوده nikou9090#
۴.۰k
۱۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.