Mr.Sebastian (part2)
یک روز که سر کلاس بودیم و من به پنجره و حیاط نگاه میکردم، در کلاس باز شد و ناظم مدرسه دست منو گرفت و به خارج کلاس کشید و من به دنبالش میدویدم و گاهی پاهام در هم میپیچید.
فریاد میزدم "چی شده،مشکل چیه،لطفا "
اما جوابم را نمیداد
وقتی وارد دفتر مدرسه شدیم منو به سمت مدیر هل داد و من سباستین رو دیدم که یه پایش را روی دیگری انداخته بود و داشت چای مینوشید و چشماش رو بسته بود
با نگرانی و کنجکاوی به ناظم مدرسه و مدیر نگاه کردم و گفتم "مشکل چیه"
شروع کردن به گفتن"بچهای کلاس گفته اند تو دیروز با پسر به اینجا آمده ای و آن پسر را بوسیدی و در کلاس همش حرف هایی درمورد رابطه ات گفتی.حقیقت داره؟"
ابرو هایم بالا رفت و دهنم باز موند و با لکنت گفتم "چی؟"
من متعجب بودم . اصلا امکان نداشت. من دوست پسر و حتی دوستی که پسر باشه هم ندارم
وقتی مدیر داستان من و پسر دیگر رو گفت سباستین که درحال نوشیدن چای بود چای رو ناگهان به داخل فنجان بیرون داد و سرفه کرد و خندید.انگار که این مسئله جالبی است
_به چی میخندید؟
+هیچی هیچی
شروع کرد به قهقهه زدن
من عصبی بودم و دلم میخواست بزنمش .
من نگران بودم.این اتقاق غیرممکن بود. چرا باید اینجوری بشه؟من نمیخواستم سابقه چند ساله من خراب بشه و من لبم رو گاز گرفتم و از استرس نمیدونستم چکار کنم.
سباستین فنجانش را روی میز گذاشت و پایش را پایین آورد و پای دیگری را روی آن پایش انداخت و جابه جا کرد.به پشتی صندلی تکیه داد و با پوزخند گفت
+نمیتونم باور کنم که خانم واتسون اینکارو کرده باشه.خانم واتسون جزو دانش آموز های سر به زیر و آروم منه.این ممکنه یه پاپوش باشه
خشکم زده بود.برام عجیب بود که ازم داره دفاع میکنه.
کمی بعد از حرف او کل دفتر ساکت شد و صدای باد در اتاق میپیچید و گاهی صدای کلاس های کنار می آمد.
مدیر کم کم صورتش نرم شد و بعد کمی مشورت در گوش ناظم مدرسه به من اشاره کردن که برم سر کلاسم.
سباستین کمی بعد از من از دفتر خارج شد و پشت سر من آمد.
عینکی روی چشماش بود و بند بلندی به آن متصل بود با هر حرکت او بالا و پایین میرفت .
بی صدا راه رفت و جلو تر از من رفت و میخواست وارد کلاس بشه و مچ دستش رو گرفتم.وقتی دستش رو گرفتم یه تای ابروش رو بالا داد و به دستم نگاه کرد و سپس به چشمام و با لحن آروم حرف زدم
_ممنونم.
+باشه.
همین؟تمام حرفاش این بود؟نمیخواست بگه خواهش میکنم؟یا حتی بگه من تورو میشناسم و میدونم اینجوری نیستی؟
چهره متعجبم رو دید و آروم نگاهم کرد
+من نمیدونم حرف های اونا حقیقت داره یا نه ولی من حس کردم که دارن کاری رو به گردنت میندازن که حتی بهش فکر هم نمیکنی.
_م...من ....نمیدونم چی بگم. خیلی ازتون ممنونم .من...
+نیازی نیست تشکر کنی.
لبخندی زد و رفت.
وارد کلاسم شدم و به درس ادامه دادم و کمی بعد صدای زنگ باعث شد از کلاس برم بیرون.
توی حیاط با دوستام کمی حرف میزدیم و میخندیدم و بعدش دوباره وارد کلاس شدم تا بطری آبم رو بردارم و وقتی وارد کلاس شدم دیدم که هیچکس جز من نیست و وقتی نگاهم رو چرخوندم دیدم که سباستین هم اونجاس.
لبخند زدم و از کنار کیفم خواستم بطری آبم رو بردارم ولی متوجه شدم توی خونه جاش گذاشتم.خیلی تشنه بودم و پول هم همراهم نبود تا برم و یه بطری بخرم.
انگار سباستین فهمیده بود و یه بطری آب پلمپ رو به سمتم گرفت و گفتم
_ولی خودتون چی؟
+اگر بخوام میرم توی دفتر و آب میخورم.انگار تو بیشتر نیازش داری
بطری رو گرفتم و اون روی صندلیش نشست و شروع کرد به نوشتن چندین چیز روی برگه .
میخواست چیزی بگه ولی یهو لحجه بریتانیایی گرفت و سریع حرفش رو قطع کرد و به حالت عادی حرف زد و نگاهش کردم و گفتم
_اهل بریتانیایی ؟
+من...بله
_چرا لحجه ات رو مخفی میکنی؟
+چون علاقه ای بهش ندارم
_نداری؟ولی لحجه خیلی زیباییه
+من...به هرحال من باید اینارو بنویسم .
این وگفت و شروع کرد به نوشتن و بی توجه به من چندین برگه رو نگاه کرد و نوشت.
از کلاس خارج شدم و بطری رو باز کردم و آب خوردم.
فریاد میزدم "چی شده،مشکل چیه،لطفا "
اما جوابم را نمیداد
وقتی وارد دفتر مدرسه شدیم منو به سمت مدیر هل داد و من سباستین رو دیدم که یه پایش را روی دیگری انداخته بود و داشت چای مینوشید و چشماش رو بسته بود
با نگرانی و کنجکاوی به ناظم مدرسه و مدیر نگاه کردم و گفتم "مشکل چیه"
شروع کردن به گفتن"بچهای کلاس گفته اند تو دیروز با پسر به اینجا آمده ای و آن پسر را بوسیدی و در کلاس همش حرف هایی درمورد رابطه ات گفتی.حقیقت داره؟"
ابرو هایم بالا رفت و دهنم باز موند و با لکنت گفتم "چی؟"
من متعجب بودم . اصلا امکان نداشت. من دوست پسر و حتی دوستی که پسر باشه هم ندارم
وقتی مدیر داستان من و پسر دیگر رو گفت سباستین که درحال نوشیدن چای بود چای رو ناگهان به داخل فنجان بیرون داد و سرفه کرد و خندید.انگار که این مسئله جالبی است
_به چی میخندید؟
+هیچی هیچی
شروع کرد به قهقهه زدن
من عصبی بودم و دلم میخواست بزنمش .
من نگران بودم.این اتقاق غیرممکن بود. چرا باید اینجوری بشه؟من نمیخواستم سابقه چند ساله من خراب بشه و من لبم رو گاز گرفتم و از استرس نمیدونستم چکار کنم.
سباستین فنجانش را روی میز گذاشت و پایش را پایین آورد و پای دیگری را روی آن پایش انداخت و جابه جا کرد.به پشتی صندلی تکیه داد و با پوزخند گفت
+نمیتونم باور کنم که خانم واتسون اینکارو کرده باشه.خانم واتسون جزو دانش آموز های سر به زیر و آروم منه.این ممکنه یه پاپوش باشه
خشکم زده بود.برام عجیب بود که ازم داره دفاع میکنه.
کمی بعد از حرف او کل دفتر ساکت شد و صدای باد در اتاق میپیچید و گاهی صدای کلاس های کنار می آمد.
مدیر کم کم صورتش نرم شد و بعد کمی مشورت در گوش ناظم مدرسه به من اشاره کردن که برم سر کلاسم.
سباستین کمی بعد از من از دفتر خارج شد و پشت سر من آمد.
عینکی روی چشماش بود و بند بلندی به آن متصل بود با هر حرکت او بالا و پایین میرفت .
بی صدا راه رفت و جلو تر از من رفت و میخواست وارد کلاس بشه و مچ دستش رو گرفتم.وقتی دستش رو گرفتم یه تای ابروش رو بالا داد و به دستم نگاه کرد و سپس به چشمام و با لحن آروم حرف زدم
_ممنونم.
+باشه.
همین؟تمام حرفاش این بود؟نمیخواست بگه خواهش میکنم؟یا حتی بگه من تورو میشناسم و میدونم اینجوری نیستی؟
چهره متعجبم رو دید و آروم نگاهم کرد
+من نمیدونم حرف های اونا حقیقت داره یا نه ولی من حس کردم که دارن کاری رو به گردنت میندازن که حتی بهش فکر هم نمیکنی.
_م...من ....نمیدونم چی بگم. خیلی ازتون ممنونم .من...
+نیازی نیست تشکر کنی.
لبخندی زد و رفت.
وارد کلاسم شدم و به درس ادامه دادم و کمی بعد صدای زنگ باعث شد از کلاس برم بیرون.
توی حیاط با دوستام کمی حرف میزدیم و میخندیدم و بعدش دوباره وارد کلاس شدم تا بطری آبم رو بردارم و وقتی وارد کلاس شدم دیدم که هیچکس جز من نیست و وقتی نگاهم رو چرخوندم دیدم که سباستین هم اونجاس.
لبخند زدم و از کنار کیفم خواستم بطری آبم رو بردارم ولی متوجه شدم توی خونه جاش گذاشتم.خیلی تشنه بودم و پول هم همراهم نبود تا برم و یه بطری بخرم.
انگار سباستین فهمیده بود و یه بطری آب پلمپ رو به سمتم گرفت و گفتم
_ولی خودتون چی؟
+اگر بخوام میرم توی دفتر و آب میخورم.انگار تو بیشتر نیازش داری
بطری رو گرفتم و اون روی صندلیش نشست و شروع کرد به نوشتن چندین چیز روی برگه .
میخواست چیزی بگه ولی یهو لحجه بریتانیایی گرفت و سریع حرفش رو قطع کرد و به حالت عادی حرف زد و نگاهش کردم و گفتم
_اهل بریتانیایی ؟
+من...بله
_چرا لحجه ات رو مخفی میکنی؟
+چون علاقه ای بهش ندارم
_نداری؟ولی لحجه خیلی زیباییه
+من...به هرحال من باید اینارو بنویسم .
این وگفت و شروع کرد به نوشتن و بی توجه به من چندین برگه رو نگاه کرد و نوشت.
از کلاس خارج شدم و بطری رو باز کردم و آب خوردم.
۱.۴k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.