part 51
part 51
ࡃܢܚ݅ࡐ߳ ࡅ࡙ߊ ܣࡐܚࡍ◁❚❚▷
نویسندگان:«یونا♡کارولین♡»
پیاممو سین زد و جواب نداد:(
رفتم آب خوردم و اومدم.یه نیم ساعتی واستادم و دیدم جواب نمیده دیگه داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم که دیدم جواب داد!
نوشته بود:«اوکی یه فرصت بهت میدم.اسمت چیه؟»
به ساده لوحیش خندیدم و براش نوشتم:«ممنون عزیزم :)اسمم متینِ. دوست داری همو ببینیم؟»
جواب داد:«فعلن خیلی زوده بزار یه چند هفته ای بگذره»
با خودم فکر کردم دیدم نه یک هفتم زیاده چی برسه به چند هفته.من تا همین فردا باید به تینا برسم!...
براش نوشتم:«ازون روزی که تو کافه دیدمت دلم برات تنگ شده بیا ببینیم همو دیگه»
جواب داد:«باشه.فردا ساعت ۵ بیا همون کافه تلخ»
براش نوشتم:«باشه عزیزم مرسی که قبول کردی»
از خوشحالی دارم بال در میارم تا فردا به تینای قشنگم میرسم:))
فردا ساعت ۴
تینا
متینو نمیشناسم ولی با یه قرار که چیزی نمیشه میرم ببینم کیه شاید پسر خوبی باشه اگرم نباشه بلاکش میکنم اینجوری بهتره.
کم کم لباسامو پوشیدم و راه افتادم سمت کافه.وقتی رسیدم ساعت ۴ و نیم بود...
یه نیم ساعتی منتظرش بودم که دیدم نیما از در کافه اومد تو!!
سرمو انداختم پایین که نشناستم ولی دیدم مستقیم داره میاد طرف من!
دیگه منتظر متین نموندم و کیفمو برداشتم که برم.
رفتم بیرون از کافه ولی دیدم نیما داره میاد دنبالم!
ࡃܢܚ݅ࡐ߳ ࡅ࡙ߊ ܣࡐܚࡍ◁❚❚▷
نویسندگان:«یونا♡کارولین♡»
پیاممو سین زد و جواب نداد:(
رفتم آب خوردم و اومدم.یه نیم ساعتی واستادم و دیدم جواب نمیده دیگه داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم که دیدم جواب داد!
نوشته بود:«اوکی یه فرصت بهت میدم.اسمت چیه؟»
به ساده لوحیش خندیدم و براش نوشتم:«ممنون عزیزم :)اسمم متینِ. دوست داری همو ببینیم؟»
جواب داد:«فعلن خیلی زوده بزار یه چند هفته ای بگذره»
با خودم فکر کردم دیدم نه یک هفتم زیاده چی برسه به چند هفته.من تا همین فردا باید به تینا برسم!...
براش نوشتم:«ازون روزی که تو کافه دیدمت دلم برات تنگ شده بیا ببینیم همو دیگه»
جواب داد:«باشه.فردا ساعت ۵ بیا همون کافه تلخ»
براش نوشتم:«باشه عزیزم مرسی که قبول کردی»
از خوشحالی دارم بال در میارم تا فردا به تینای قشنگم میرسم:))
فردا ساعت ۴
تینا
متینو نمیشناسم ولی با یه قرار که چیزی نمیشه میرم ببینم کیه شاید پسر خوبی باشه اگرم نباشه بلاکش میکنم اینجوری بهتره.
کم کم لباسامو پوشیدم و راه افتادم سمت کافه.وقتی رسیدم ساعت ۴ و نیم بود...
یه نیم ساعتی منتظرش بودم که دیدم نیما از در کافه اومد تو!!
سرمو انداختم پایین که نشناستم ولی دیدم مستقیم داره میاد طرف من!
دیگه منتظر متین نموندم و کیفمو برداشتم که برم.
رفتم بیرون از کافه ولی دیدم نیما داره میاد دنبالم!
۴۱۵
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.