حلقه های مافیا (part¹¹)
جاندی ویو
سوار ماشین مایک شدیم(یکی از دوستاش) چار پنج نفر بودیم بعد ۱:۳۰ رسیدیم به یه جنگل خیلی جنگل دارکی بود ساعت کلی مسخره بازی درآوردیم غذا و خوراکی خوردیم ساعت ۱۸:۰۰ بود هوا داشت تاریک میشد
رفتیم با لارا (یکی از دوستاش)وسایل رو جمع کنیم که
لارا گفت:جاندی نظرت چیه تا اون درخت خونه رو مسابقه بدیم
جاندی:کدوم خونه؟!
لارا:اونی که اونجاس(اشاره سمت خونه)
جاندی:نمیدونم…هوا داره تاریک میشه
لارا: بیخیال بابا اگه زودتر رسیدی من ۲۰۰ دلار بهت میدم
جاندی:ولی…
لارا:ولی و اما نداره
راوی ویو
اون دوتا دختر جوون از یه خط تا اون درخت رو مسیر مسابقه تعیین کردن و از اون خط شروع به دویدن کردن اما آیا میدونستن چه سرنوشت شومی در انتظارشونه؟!
جاندی:چیشد تو که میگفتی سرعتت خیلی زیاده انقد ازم عقبی که صدای قدمات رو هم سخت میشنوم(درحال دویدن و نفس نفس زنان)
جاندی انتظار یه متلک یا کنایه داشت اما هیچ جوابی دریافت نکرد اونقد دوید که به مقصد که تعیین کرده بودن یعنی خونه ی توی جنگل رسید با خستگی دستشو روی زانو هاش گذاشت و ایستاد جاندی فک میکرد اول شده واسه ی همین برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد تا به لارا تیکه بندازه اما دقیقا چیزی که ازش میترسید اتفاق افتاده بود هر چقد نگاه کرد کسی رو پشت سرش ندید…بله لارا مسیر رو تو تاریکی گم کرد الان هردوتاشون توی یه جنگل درندشت و تاریک گم شده بودن جاندی گوشیش رو درآورد و سعی کرد با مایک یا لارا تماس بگیره ولی درحالیکه اون جنگل سیگنال خیلی ضعیفی داشت بارون هم شروع به باریدن کرد و آنتن دادن موبایل الان یه چیز تقریبا غیر ممکن بود هوا کاملا تاریک شده بود جاندی یکم اونجا نشست چون میدونست اگه از جاش تکون بخور با توجه به وسعت و تاریکی جنگل قطعا دیگه نمیتونست راهشو پیدا کنه امیدوار بود لارا یا کسی از دوستاش پیداش کنه چند بار سعی کرد با پدر مادرش یا مخاطباش تماس بگیره اما بی فایده بود تو همین حال صدای بلند و گوش خراشی از پشت اون خونه ی متروکه شنید با ترس و لرز چراغ گوشیش رو روشن کرد و سمت صدا رفت
یونگی ویو
همشون به صندلی بسته بودن نمیخواستم سرو صدا بشه و داشتم یکی یکی گلو هاشونو میبردم
(دوستان این فقط فیکه)
تا اینکه رسید به آخری تا خواستم بزنم نمیدونم چجوری ولی انگار از قبل دستاش باز کرده بود اومد هولم داد یکی از بادیگاردا خواست بگیرش ولی زد تو حتی حساسش و فرار کرد ولی تا بیشتر از پشت خونه نرسید که بادیگاردا گرفتنش همونجا یه گوله تو مغزش خالی کردم یهو یه نوری خورد تو صورتش برگشتم سمت جهت نور دیدم یه دختر جوون که تو بارون خیس شده بود و گوشیش با فلش روشن تو دستش بود با شک و ترس بهمون زل زده
یونگی:دختره ی مزاحم (زیر لب)
جاندی ویو
با دیدن اون صحنه خون به مغزم نرسید به تنها چیزی که فکر میکردم فرار بود عقب عقب رفتم سریع جهت راه رفتنمو تغییر دادم و شروع به دویدن کردم فلش گوشیمو خاموش کردم تا بلکم تو تاریکی گمم کنن اشکام بدون خواسته ی من میریخت گوشیمو باز کردم تنها چیزی که به فکرم رسید ا.ت بود سریع رو گزینه تماس کلیک کردم ولی آنتن نداد چند بار تلاش کردم ولی نشد صدای قدماشون رو از پشت درختا میشنیدم که داشتن بهم نزدیک میشدن بریا آخرین بار شانسمو امتحان کردم باورم نمیشه جواب داد
ا.ت:الو؟!
جاندی:الو هق ا.ت آدرس واسه ت میفرستم با پلیس هق بیا اینجا
ا.ت:جاندی؟! خودتی؟!چیشده؟! چرا صدات اینجوریه؟! پلیس برا چی؟!مگه کجایی؟؟
جاندی:تروخدا هیچی نپرس هق فقط به این آدرس بیا
سریع قطع کردم داشتم لوکیشنو براش میفرستادم آخرین لحظه پام به یه تیکه چوب گیر کرد و افتادم ولی دستم رو گزینه ی ارسال خور. برای ا.ت ارسال شد گوشی افتاد زیر برگ درختا و معلوم نبود بعدش دیگه چیزی
نفهمیدم و سیاهی مطلق…
سوار ماشین مایک شدیم(یکی از دوستاش) چار پنج نفر بودیم بعد ۱:۳۰ رسیدیم به یه جنگل خیلی جنگل دارکی بود ساعت کلی مسخره بازی درآوردیم غذا و خوراکی خوردیم ساعت ۱۸:۰۰ بود هوا داشت تاریک میشد
رفتیم با لارا (یکی از دوستاش)وسایل رو جمع کنیم که
لارا گفت:جاندی نظرت چیه تا اون درخت خونه رو مسابقه بدیم
جاندی:کدوم خونه؟!
لارا:اونی که اونجاس(اشاره سمت خونه)
جاندی:نمیدونم…هوا داره تاریک میشه
لارا: بیخیال بابا اگه زودتر رسیدی من ۲۰۰ دلار بهت میدم
جاندی:ولی…
لارا:ولی و اما نداره
راوی ویو
اون دوتا دختر جوون از یه خط تا اون درخت رو مسیر مسابقه تعیین کردن و از اون خط شروع به دویدن کردن اما آیا میدونستن چه سرنوشت شومی در انتظارشونه؟!
جاندی:چیشد تو که میگفتی سرعتت خیلی زیاده انقد ازم عقبی که صدای قدمات رو هم سخت میشنوم(درحال دویدن و نفس نفس زنان)
جاندی انتظار یه متلک یا کنایه داشت اما هیچ جوابی دریافت نکرد اونقد دوید که به مقصد که تعیین کرده بودن یعنی خونه ی توی جنگل رسید با خستگی دستشو روی زانو هاش گذاشت و ایستاد جاندی فک میکرد اول شده واسه ی همین برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد تا به لارا تیکه بندازه اما دقیقا چیزی که ازش میترسید اتفاق افتاده بود هر چقد نگاه کرد کسی رو پشت سرش ندید…بله لارا مسیر رو تو تاریکی گم کرد الان هردوتاشون توی یه جنگل درندشت و تاریک گم شده بودن جاندی گوشیش رو درآورد و سعی کرد با مایک یا لارا تماس بگیره ولی درحالیکه اون جنگل سیگنال خیلی ضعیفی داشت بارون هم شروع به باریدن کرد و آنتن دادن موبایل الان یه چیز تقریبا غیر ممکن بود هوا کاملا تاریک شده بود جاندی یکم اونجا نشست چون میدونست اگه از جاش تکون بخور با توجه به وسعت و تاریکی جنگل قطعا دیگه نمیتونست راهشو پیدا کنه امیدوار بود لارا یا کسی از دوستاش پیداش کنه چند بار سعی کرد با پدر مادرش یا مخاطباش تماس بگیره اما بی فایده بود تو همین حال صدای بلند و گوش خراشی از پشت اون خونه ی متروکه شنید با ترس و لرز چراغ گوشیش رو روشن کرد و سمت صدا رفت
یونگی ویو
همشون به صندلی بسته بودن نمیخواستم سرو صدا بشه و داشتم یکی یکی گلو هاشونو میبردم
(دوستان این فقط فیکه)
تا اینکه رسید به آخری تا خواستم بزنم نمیدونم چجوری ولی انگار از قبل دستاش باز کرده بود اومد هولم داد یکی از بادیگاردا خواست بگیرش ولی زد تو حتی حساسش و فرار کرد ولی تا بیشتر از پشت خونه نرسید که بادیگاردا گرفتنش همونجا یه گوله تو مغزش خالی کردم یهو یه نوری خورد تو صورتش برگشتم سمت جهت نور دیدم یه دختر جوون که تو بارون خیس شده بود و گوشیش با فلش روشن تو دستش بود با شک و ترس بهمون زل زده
یونگی:دختره ی مزاحم (زیر لب)
جاندی ویو
با دیدن اون صحنه خون به مغزم نرسید به تنها چیزی که فکر میکردم فرار بود عقب عقب رفتم سریع جهت راه رفتنمو تغییر دادم و شروع به دویدن کردم فلش گوشیمو خاموش کردم تا بلکم تو تاریکی گمم کنن اشکام بدون خواسته ی من میریخت گوشیمو باز کردم تنها چیزی که به فکرم رسید ا.ت بود سریع رو گزینه تماس کلیک کردم ولی آنتن نداد چند بار تلاش کردم ولی نشد صدای قدماشون رو از پشت درختا میشنیدم که داشتن بهم نزدیک میشدن بریا آخرین بار شانسمو امتحان کردم باورم نمیشه جواب داد
ا.ت:الو؟!
جاندی:الو هق ا.ت آدرس واسه ت میفرستم با پلیس هق بیا اینجا
ا.ت:جاندی؟! خودتی؟!چیشده؟! چرا صدات اینجوریه؟! پلیس برا چی؟!مگه کجایی؟؟
جاندی:تروخدا هیچی نپرس هق فقط به این آدرس بیا
سریع قطع کردم داشتم لوکیشنو براش میفرستادم آخرین لحظه پام به یه تیکه چوب گیر کرد و افتادم ولی دستم رو گزینه ی ارسال خور. برای ا.ت ارسال شد گوشی افتاد زیر برگ درختا و معلوم نبود بعدش دیگه چیزی
نفهمیدم و سیاهی مطلق…
۶.۶k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.