وانشات پارت ⁶ من برمیگردم
بله دیدک تهیونگه ای خدا از دستش فرار میکنم واساده عین حصودا نگا میکنه .لی چقد خوشگل شده بود
ات:لیا لونا بیاین دخل کمکم کنید وسایلارو بیارم
کوک:هوی نیم ساعت بیشتر وای نمیسم
جین:چکار ابجیم داری بزار اماده شه
ات:قربون داداشم برمموووو
جین:اه چندش حالا برو اماده شو عیش
رفتیم داخل که گوشه لیا رو گرفتم
ات:چرا نکفتی اونم میاد الان بزنم برینم به همچی کنسل کنم تازهههه باید تو ماشین اون بشینم
لیا:اخخخ حالا نمی خوای رو پاش بشینی خو به من چه گفت منم میام گوشمو ول کن پدصگ
گوششو ول کردم
ات:امی پس کیم تهیونگ بازی میکنی منم باهات بازی میکنم
لونا:اصن بیا یکاری کنیم نگا برو اماده شو بریم باهاش حرف نزن😔🤌
ات:نه می خواستم برم بغلش کنم یه بوسم بهش بدم
لیا:واقعا؟؟؟؟؟؟
یه در کونی زدم به لیا
ات:بیا برو تو ماشینتا بچه پرو واقعا؟؟
لیا:بدو منتظرتیماااا
ات:باش
رفتم بالا ماهامو بالا بستم و به لباس که نیم تنه مانند بود (عکسش هس) یه شلوار حین تنگ پوشیدم یه ارایش کردم در حد تیمه ملی رفتم پایین در رو بستم
ات:من اومدممم
کوک:به موقع
سوار ماشینا شدیم منم باید با ته میرفتم مجبور بودم رفتم جلو نشستم هی کمر بندو میکشیدم نمیومد
ات:اح
ته:بزار کمکت کنم
ته اومد که کمربند بکشه فاصلش با لبام در حد یک سانت بود یه گوشه از لبمو گاز گرفتم بلاخره رفت اونور
ته:اها الان شد
ات:ممنون
ته:بریم؟
ات:اوم
سقفه ماشینشو باز کرد هوا ابری بود چقد هوای خوبی بودی داشتم فکر میکردم یه نفر چقد میتونه جنتلمن باشه؟ پدصگ انقد قشنگه چرا دلم داره میلرزه؟
پوفف تو همین فکرا بودم که خوابم برد
ته ویو
خدای من چقد این دختر هاته وایسا ببینم واقعا خوابش برد هع نمیدونه چقد دوس دارم بغلش کنم کم کم رسیدیم اروم صداش زدم موهای صورتشو زدم کنار
ته:ات ات پاشو
ات ویو
با صدای ته بیدار شدم
ات:رسیدیم؟
ته:اره
ات:پوففف
پیاده شدم رفتم طمت صندوق ساکمو بیارم
ته: تو برو خودم میارم
ات:نه نمی خواد
یلحظه دیدم یه نگاهی کرده که جرعت ندارم حرف بزنم
ات:اوکی🫡
رفتم که ساکمو اورد گذاشت تو الاچیق
تقریبا ساعت نه شب بودش..
جین«گشنمه هاااا مردم اییییی دلم
ات:خفه خون بگیر الان نودلارو میارم
کوک:خودم خفش میکنم تو فقط بیار
ات:یا غلط میکنی
کاسه هارو رو میز چیدم
ات:پس ته کجاس
لیا:(دهن پر) برو دنبالش رفته بالای تپه
رفتم سریع دنبالش تو راه بالا بودم چون شب بود خیلی ترسیدم
ات:پوففف تهیونگ کجایی پس
ات:تهیونگگگگگگ
داشتم راه میرفتم که پام به طرز عجیبی پشت یه سنگ گیر کرد و پیچ خورد
ات:اییییییی اخخخخ حق
اشکام سرازیر شدن که احساس کردم یکی داره میاد سمتم...
ات:لیا لونا بیاین دخل کمکم کنید وسایلارو بیارم
کوک:هوی نیم ساعت بیشتر وای نمیسم
جین:چکار ابجیم داری بزار اماده شه
ات:قربون داداشم برمموووو
جین:اه چندش حالا برو اماده شو عیش
رفتیم داخل که گوشه لیا رو گرفتم
ات:چرا نکفتی اونم میاد الان بزنم برینم به همچی کنسل کنم تازهههه باید تو ماشین اون بشینم
لیا:اخخخ حالا نمی خوای رو پاش بشینی خو به من چه گفت منم میام گوشمو ول کن پدصگ
گوششو ول کردم
ات:امی پس کیم تهیونگ بازی میکنی منم باهات بازی میکنم
لونا:اصن بیا یکاری کنیم نگا برو اماده شو بریم باهاش حرف نزن😔🤌
ات:نه می خواستم برم بغلش کنم یه بوسم بهش بدم
لیا:واقعا؟؟؟؟؟؟
یه در کونی زدم به لیا
ات:بیا برو تو ماشینتا بچه پرو واقعا؟؟
لیا:بدو منتظرتیماااا
ات:باش
رفتم بالا ماهامو بالا بستم و به لباس که نیم تنه مانند بود (عکسش هس) یه شلوار حین تنگ پوشیدم یه ارایش کردم در حد تیمه ملی رفتم پایین در رو بستم
ات:من اومدممم
کوک:به موقع
سوار ماشینا شدیم منم باید با ته میرفتم مجبور بودم رفتم جلو نشستم هی کمر بندو میکشیدم نمیومد
ات:اح
ته:بزار کمکت کنم
ته اومد که کمربند بکشه فاصلش با لبام در حد یک سانت بود یه گوشه از لبمو گاز گرفتم بلاخره رفت اونور
ته:اها الان شد
ات:ممنون
ته:بریم؟
ات:اوم
سقفه ماشینشو باز کرد هوا ابری بود چقد هوای خوبی بودی داشتم فکر میکردم یه نفر چقد میتونه جنتلمن باشه؟ پدصگ انقد قشنگه چرا دلم داره میلرزه؟
پوفف تو همین فکرا بودم که خوابم برد
ته ویو
خدای من چقد این دختر هاته وایسا ببینم واقعا خوابش برد هع نمیدونه چقد دوس دارم بغلش کنم کم کم رسیدیم اروم صداش زدم موهای صورتشو زدم کنار
ته:ات ات پاشو
ات ویو
با صدای ته بیدار شدم
ات:رسیدیم؟
ته:اره
ات:پوففف
پیاده شدم رفتم طمت صندوق ساکمو بیارم
ته: تو برو خودم میارم
ات:نه نمی خواد
یلحظه دیدم یه نگاهی کرده که جرعت ندارم حرف بزنم
ات:اوکی🫡
رفتم که ساکمو اورد گذاشت تو الاچیق
تقریبا ساعت نه شب بودش..
جین«گشنمه هاااا مردم اییییی دلم
ات:خفه خون بگیر الان نودلارو میارم
کوک:خودم خفش میکنم تو فقط بیار
ات:یا غلط میکنی
کاسه هارو رو میز چیدم
ات:پس ته کجاس
لیا:(دهن پر) برو دنبالش رفته بالای تپه
رفتم سریع دنبالش تو راه بالا بودم چون شب بود خیلی ترسیدم
ات:پوففف تهیونگ کجایی پس
ات:تهیونگگگگگگ
داشتم راه میرفتم که پام به طرز عجیبی پشت یه سنگ گیر کرد و پیچ خورد
ات:اییییییی اخخخخ حق
اشکام سرازیر شدن که احساس کردم یکی داره میاد سمتم...
۲۱.۱k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.