زیر سایه ی آشوبگر p41
با رسیدن به خونه از فکر اومدم بیرون...میتونستم باهاش حرف بزنم تا سرش گرم بشه
اما راجب چی؟
یا شاید بهتره برای ناهار بگم بیاد پایین...اره این بهتره
یادمه چند وقت پیش از یکی از غذاهایی که براش برده بودم خیلی تعریف کرد و گفت مادرش چون میدونسته اون دوست داره زیاد درست میکرده
چیزی توی گلوم بزرگ و بزرگ تر میشد
ممکنه این آخرین وعده ای باشه که کنار هم غذا میخوریم
مشغول غذا درست کردن شدم...همون غذایی که دوست داره
من داشتم بهش خیانت میکردم....یا شایدم اون به من خیانت کرده بود
اگه اون قاتل بود پس چرا تا حالا منو نکشته بود؟
فکرم خیلی درگیر بود
سفره رو مرتب چیدم و رفتم طبقه بالا بعد از دوبار در زدن درو باز کرد
_سلام خواستم برای ناهار صدات کنم...گفتم امروز بیای پایین غذا بخوریم
به آب پاشی که دستش بود اشاره کرد:
_باشه بزار اینو بزارم الان میام
رفتم پایین و تا اون هم بباد به جاناتان پیام دادم راه بیوفتن
وقتی اومد محو قد و بالاش شدم...لباس های بابام برای کمی کوچیک بود برای همین اون تیشرت خاکستری جذب بدنش شده بود و شونه های پهن و کمر باریکش روبه نمایش میزاشت
با دیدن سفره ای که چیدم لبخندی کنج لبش نشست:
_اوه چه کردی
هر کاری کردم لبخندم طبیعی نشد که نشد
مشغول شدیم
هر لقمه انگار سنگ شده بود و بزور از گلوم پایین میرفت
ناهار کمتر از ۱۰ دقیقه تموم شد سفره رو جمع کردیم خواستم ظرف هارو بشورم که دستمو گرفت
چند لحظه به دستش که دستمو گرفته بود خیره شدم
این دست ها مگه میتونن آدم بکشن؟
_نمیخواد ظرفا رو بشوری ...بیا بشین کارت دارم
توی حال روی مبل های کرم رنگم نشستیم
نگاهش مردد بود ...میخواست چیزی بگه اما نمیتونست
_راستش...راستش چند وقته میخوام یه چیزی رو بهت بگم و یه چیزی رو بدونم....شاید احمقانه ترین چیزی توی این اوضاع بخوام درگیرش باشم عشق و عاشقی باشه....ولی..ولی خب گاهی ...دله میره...و نمیشه کاریش کرد
اما راجب چی؟
یا شاید بهتره برای ناهار بگم بیاد پایین...اره این بهتره
یادمه چند وقت پیش از یکی از غذاهایی که براش برده بودم خیلی تعریف کرد و گفت مادرش چون میدونسته اون دوست داره زیاد درست میکرده
چیزی توی گلوم بزرگ و بزرگ تر میشد
ممکنه این آخرین وعده ای باشه که کنار هم غذا میخوریم
مشغول غذا درست کردن شدم...همون غذایی که دوست داره
من داشتم بهش خیانت میکردم....یا شایدم اون به من خیانت کرده بود
اگه اون قاتل بود پس چرا تا حالا منو نکشته بود؟
فکرم خیلی درگیر بود
سفره رو مرتب چیدم و رفتم طبقه بالا بعد از دوبار در زدن درو باز کرد
_سلام خواستم برای ناهار صدات کنم...گفتم امروز بیای پایین غذا بخوریم
به آب پاشی که دستش بود اشاره کرد:
_باشه بزار اینو بزارم الان میام
رفتم پایین و تا اون هم بباد به جاناتان پیام دادم راه بیوفتن
وقتی اومد محو قد و بالاش شدم...لباس های بابام برای کمی کوچیک بود برای همین اون تیشرت خاکستری جذب بدنش شده بود و شونه های پهن و کمر باریکش روبه نمایش میزاشت
با دیدن سفره ای که چیدم لبخندی کنج لبش نشست:
_اوه چه کردی
هر کاری کردم لبخندم طبیعی نشد که نشد
مشغول شدیم
هر لقمه انگار سنگ شده بود و بزور از گلوم پایین میرفت
ناهار کمتر از ۱۰ دقیقه تموم شد سفره رو جمع کردیم خواستم ظرف هارو بشورم که دستمو گرفت
چند لحظه به دستش که دستمو گرفته بود خیره شدم
این دست ها مگه میتونن آدم بکشن؟
_نمیخواد ظرفا رو بشوری ...بیا بشین کارت دارم
توی حال روی مبل های کرم رنگم نشستیم
نگاهش مردد بود ...میخواست چیزی بگه اما نمیتونست
_راستش...راستش چند وقته میخوام یه چیزی رو بهت بگم و یه چیزی رو بدونم....شاید احمقانه ترین چیزی توی این اوضاع بخوام درگیرش باشم عشق و عاشقی باشه....ولی..ولی خب گاهی ...دله میره...و نمیشه کاریش کرد
۳۲.۲k
۰۴ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.