پرنس بی احساس
part:18
از زبان ا/ت
یک ساعتی طول کشید که خون ریزیش قطع بشه و بدنش رو باند پیچی کنم ولی سر بازوش خیلی ضعف کرده بودم حس می کردم باید یه چیز شیرین بزارم دهنم تا از هوش نرفتم
باندم هم تموم شده بود چون بدن خیلی بزرگی داشت(بزنم به تخته) منم بخاطر خونی بودن بدنش توجه ای بهش نکرده بودم تا اینکه چشمم خورد به بدنش و محو شدم
همینطور زل زده بودم که نیشخندی زد و گفت: توی کدوم دنیایی ا/ت؟
با حرفش به خودم اومدم و سریع از روی تخت بلند شدم و گفتم: معذرت میخواهم دیگه تکرار نمیشه میشه لطفا لباستون رو بپوشید و استراحت کنید؟
با بی حوصلگی باشه ای گفت و منم تعظیم کردم و رفتم بیرون
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت اتاقم تا یکم بخوابم چون واقعا خسته بودم..چقد امروز استرس داشتم ..هوفف
روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم...ساعت همینطور می گذشت و من هنوز بیدار بودم نگاهی به ساعت انداختم..۳ صبح بود..یا خدا من هنوز بیدار بودم..
رفتم بیرون از اتاقم تا قدمی بزنم اینجوری که معلومه خوابم نمیبره
توی قصر قدم میزدم حتی به بالکن ها هم سر زدم و به ستاره های توی آسمون نگاه می کردم که هنوز معلوم بودن خلاصه کلی وقت گذروندم تقریباً بیشتر قصر رو قدم زدم
نزدیکای ۴ صبح بود که سعی کردم برگردم و بخوابم
جلوی در اتاق پرنس ایستادم و نگاهی به در انداختم...دلم میخواست الان برم ببینم حالش چطوره اما من و چه به این حرفا؟ چرا باید اجازه داشته باشم برم داخل اتاقش اونم ۴ صبح
همین شکلی توی افکارم غرق بودم و به در زل زده بودم که یهو در باز شد.. تعجب کردم..بیداره؟
آره پرنس بود بیدار بود ولی کلی عرق کرده بود
ترسیدم و ناخودآگاه سمتش رفتم و گفتم: سرورم درد دارید؟
با لبخند سرشو به نشونه نه تکون داد ولی میتونستم درد توی وجودش رو حس کنم و گفتم: سرورم اینجوری به نظر نمیاد ولی..بزارید نگاهی به زخمتون بندازم..
خم شد که هم قدم باشه و گفت:ا/ت ..تو..دوستم داری؟
با تعجب گفتم: چ.. چی؟
لبخند زد و گفت: چرا انقد نگرانمی..بخاطر من بیدار موندی تا ۴صبح؟
از زبان ا/ت
یک ساعتی طول کشید که خون ریزیش قطع بشه و بدنش رو باند پیچی کنم ولی سر بازوش خیلی ضعف کرده بودم حس می کردم باید یه چیز شیرین بزارم دهنم تا از هوش نرفتم
باندم هم تموم شده بود چون بدن خیلی بزرگی داشت(بزنم به تخته) منم بخاطر خونی بودن بدنش توجه ای بهش نکرده بودم تا اینکه چشمم خورد به بدنش و محو شدم
همینطور زل زده بودم که نیشخندی زد و گفت: توی کدوم دنیایی ا/ت؟
با حرفش به خودم اومدم و سریع از روی تخت بلند شدم و گفتم: معذرت میخواهم دیگه تکرار نمیشه میشه لطفا لباستون رو بپوشید و استراحت کنید؟
با بی حوصلگی باشه ای گفت و منم تعظیم کردم و رفتم بیرون
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت اتاقم تا یکم بخوابم چون واقعا خسته بودم..چقد امروز استرس داشتم ..هوفف
روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم...ساعت همینطور می گذشت و من هنوز بیدار بودم نگاهی به ساعت انداختم..۳ صبح بود..یا خدا من هنوز بیدار بودم..
رفتم بیرون از اتاقم تا قدمی بزنم اینجوری که معلومه خوابم نمیبره
توی قصر قدم میزدم حتی به بالکن ها هم سر زدم و به ستاره های توی آسمون نگاه می کردم که هنوز معلوم بودن خلاصه کلی وقت گذروندم تقریباً بیشتر قصر رو قدم زدم
نزدیکای ۴ صبح بود که سعی کردم برگردم و بخوابم
جلوی در اتاق پرنس ایستادم و نگاهی به در انداختم...دلم میخواست الان برم ببینم حالش چطوره اما من و چه به این حرفا؟ چرا باید اجازه داشته باشم برم داخل اتاقش اونم ۴ صبح
همین شکلی توی افکارم غرق بودم و به در زل زده بودم که یهو در باز شد.. تعجب کردم..بیداره؟
آره پرنس بود بیدار بود ولی کلی عرق کرده بود
ترسیدم و ناخودآگاه سمتش رفتم و گفتم: سرورم درد دارید؟
با لبخند سرشو به نشونه نه تکون داد ولی میتونستم درد توی وجودش رو حس کنم و گفتم: سرورم اینجوری به نظر نمیاد ولی..بزارید نگاهی به زخمتون بندازم..
خم شد که هم قدم باشه و گفت:ا/ت ..تو..دوستم داری؟
با تعجب گفتم: چ.. چی؟
لبخند زد و گفت: چرا انقد نگرانمی..بخاطر من بیدار موندی تا ۴صبح؟
۲۱.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.