تاوان شباهتم £...... p19
از اونجایی که میدونم مرد ها وقتی هورنی میشن اغلب نمیتونن خودشون و کنترل کنن .... این تو حالت عادی نمیتونه خودش و کنترل کنه چه برسه که هورنی بشه .....قلبم بدتر از چند لحظه پیش میتپید ... به سایهی خودم که مهتاب ماه تشکیلش داده بود رو تخت خیره شده بودم و مثل نگهبان ها پادویی خودم و میکردم ...سایه با نفس های من بالا پایین میشد .... اون مرد هیچ کاری نمیکرد...... که صداش لحظه ای نفس ام و تو سینه ام حبس کرد ...
تهیونگ : چته ؟ (عصبی)
ا،ت: هی..هیچی (ترسیده)
تهیونگ : پس این ترس چیه ؟ (عصبی)نکردمت که
حرفش مثل آب یخ بود ... به سایه نگاه کردم که دیدم سایه دو برابر شد ... برگشتم و صاف خوابیدم ... درست بالا سرم نشسته بود ... دیگه کم کم دارم شک میکنم به زنده موندن ام ... سوزشی پشت پلکام حس کردم ..... حلقه های اشک ..نفس هام بریده تر از قبل شد... به چشمای پر از نیازش خیره شدم ....چشمام معصوم تر از قبل شده بود و اشکام دونه به دونه میرختن و سر میخوردن تو موهام..... اون کنترلی رو خودش نداره ...حتما اتفاق بدی امروز قراره بیوفته .... اما واسه لحظه ای زانوم تیر کشید ....پلکام با درد افتادن روی هم ...زانو مو یکم کشیدم بالا و دوباره گذاشتمش رو تخت....
وقتی چشمامو باز کردم رد نگاهش رو زانوم بود ....و بعد چند ثانیه دوباره برگشت سمت ام ... اما اینبار چشماش خمار نبود ... انگار یکم نارحت.....چی نارحت؟ ا،ت چرت نگو .... اون از درد کشیدن تو لذت میبره ....چه برسه که نارحت بشه .... اینبار اشتباه چشماشو خوندی ......با همون چشما لب زد
تهیونگ : پاهات درد میکنه ؟
به گوش هام شک داشتم....هه یعنی انقدر واست اهمیت داره ؟ درد پاهایی که خودت مجبورشون کردی واسه چند ساعت سر پا بمونه با اینکه میدونستی تو چه وضعیتی هستم ؟ اینا سوالاتی بود که مغز ام ازش میپرسید..... ولی جوابش فقط یه لبخند تلخ بود :) لبخند تلخ ام هیچ چیزی رو عوض نمیکرد.... پس چشمامو بستم به روی تمام این درد هایی که میدونم تموم نمیشه و همیشه باهام هست .... ملافه رو از روم کشید ...دوباره پلکام و با ترس از هم فاصله دادم...
تهیونگ : نترس
تهیونگ : چته ؟ (عصبی)
ا،ت: هی..هیچی (ترسیده)
تهیونگ : پس این ترس چیه ؟ (عصبی)نکردمت که
حرفش مثل آب یخ بود ... به سایه نگاه کردم که دیدم سایه دو برابر شد ... برگشتم و صاف خوابیدم ... درست بالا سرم نشسته بود ... دیگه کم کم دارم شک میکنم به زنده موندن ام ... سوزشی پشت پلکام حس کردم ..... حلقه های اشک ..نفس هام بریده تر از قبل شد... به چشمای پر از نیازش خیره شدم ....چشمام معصوم تر از قبل شده بود و اشکام دونه به دونه میرختن و سر میخوردن تو موهام..... اون کنترلی رو خودش نداره ...حتما اتفاق بدی امروز قراره بیوفته .... اما واسه لحظه ای زانوم تیر کشید ....پلکام با درد افتادن روی هم ...زانو مو یکم کشیدم بالا و دوباره گذاشتمش رو تخت....
وقتی چشمامو باز کردم رد نگاهش رو زانوم بود ....و بعد چند ثانیه دوباره برگشت سمت ام ... اما اینبار چشماش خمار نبود ... انگار یکم نارحت.....چی نارحت؟ ا،ت چرت نگو .... اون از درد کشیدن تو لذت میبره ....چه برسه که نارحت بشه .... اینبار اشتباه چشماشو خوندی ......با همون چشما لب زد
تهیونگ : پاهات درد میکنه ؟
به گوش هام شک داشتم....هه یعنی انقدر واست اهمیت داره ؟ درد پاهایی که خودت مجبورشون کردی واسه چند ساعت سر پا بمونه با اینکه میدونستی تو چه وضعیتی هستم ؟ اینا سوالاتی بود که مغز ام ازش میپرسید..... ولی جوابش فقط یه لبخند تلخ بود :) لبخند تلخ ام هیچ چیزی رو عوض نمیکرد.... پس چشمامو بستم به روی تمام این درد هایی که میدونم تموم نمیشه و همیشه باهام هست .... ملافه رو از روم کشید ...دوباره پلکام و با ترس از هم فاصله دادم...
تهیونگ : نترس
۱۰.۹k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.