رمان : عشق ممنوعه پارت ۳
و رفتم پاییت تو اشپرخونه برای صبحانه هنوز وقت داشتم.
همه دور میز نشسته بودن.
من : صبح بخیر.
همه جوابمو دادن ، بعد صبحانه از مامان خداحافظی کردم و رفتم از جا کفشی کفشمو برداشتم و پوشیدم.
از در حیاط رفتم بیرون و چشمم خورد به ی ماشین آشنا ، خندم گرفت خودش بود خود دیوونش.
رفتم سمت ماشینش که در رانند باز شد و کیهان از ماشین پیاده شد.
من: سیلام سیلام کیوی.
کیهان : کیوی و زهر مار چند بار گفتم بهم نگو کیوی خوشم نمی یاد.
من : میدونی که من بیشتر میگم.
کیهان : ارع ارع همینش بدع ، وایسا ی چیزی برای خالع سیمین ( سیمین مامانمه ) آوردم بهش بدم بعد میام میبرمت دانشگاه.
من : نمی خواد بابا خودم میرم.
کیهان : ببند و برو بشین تو ماشین.
من : خو مثل بچه ادم بگو میرم میشینم.
کیهان : اربا عمت.
ی زبون بهش دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم تو ماشین.
کیهان سرشو از روی تاسف به چپ و راست تکون داد و رفتن داخل خونه.
اگع براتون سوالع کیهان کیه؟
باید بگم پسر یکی از دوست های صمیمی بابامه و هم بازی بچگیمه.
کیهان برگشت و منو برید دانشگاه و خودش رفت خونشون.
رفتم داخل دانشگاه و وارد کلاس شدم با ورودم به کلاس متوجه ی ساعت شدم.
چند دیقه دیگه استاد میومد و امتحان شروع میشد.
سر جام نشستم و منتظر استاد شدم .
استاد بعد پنج دیقه اومد و امتحان شروع شد.
سوالاتش بیشتر در مورد اخلاق و رفتاد بود همونطور که استاد گفته بود و اخر صفحه نمره هام بود که توی چه درس بهترم و تو چه درسی ضعیفم.
همه سوال ها رو جواب دادم و برگه رو تحویل استاد دادم.
خداروشکر همه رو جز ی سوال بلد بودم.
وقتی کلاس هام تموم شد به سمت خونه حرکت کردم ، اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چطوری رفتم تو اتاقم و به خواب فرو رفتم.
نصف شب با حس تشنگی زیاد از خواب بیدار شدم و لا بی حوصلگی از رو تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم اتاق مامان و بابا جلوی اتاق من بود و درش نیمه باز بود.
تعجب کردم رفتم سمت در و از فضولی زیاد سرمو یکم بردم داخل که.......
بقیش شب 😐💔
همه دور میز نشسته بودن.
من : صبح بخیر.
همه جوابمو دادن ، بعد صبحانه از مامان خداحافظی کردم و رفتم از جا کفشی کفشمو برداشتم و پوشیدم.
از در حیاط رفتم بیرون و چشمم خورد به ی ماشین آشنا ، خندم گرفت خودش بود خود دیوونش.
رفتم سمت ماشینش که در رانند باز شد و کیهان از ماشین پیاده شد.
من: سیلام سیلام کیوی.
کیهان : کیوی و زهر مار چند بار گفتم بهم نگو کیوی خوشم نمی یاد.
من : میدونی که من بیشتر میگم.
کیهان : ارع ارع همینش بدع ، وایسا ی چیزی برای خالع سیمین ( سیمین مامانمه ) آوردم بهش بدم بعد میام میبرمت دانشگاه.
من : نمی خواد بابا خودم میرم.
کیهان : ببند و برو بشین تو ماشین.
من : خو مثل بچه ادم بگو میرم میشینم.
کیهان : اربا عمت.
ی زبون بهش دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم تو ماشین.
کیهان سرشو از روی تاسف به چپ و راست تکون داد و رفتن داخل خونه.
اگع براتون سوالع کیهان کیه؟
باید بگم پسر یکی از دوست های صمیمی بابامه و هم بازی بچگیمه.
کیهان برگشت و منو برید دانشگاه و خودش رفت خونشون.
رفتم داخل دانشگاه و وارد کلاس شدم با ورودم به کلاس متوجه ی ساعت شدم.
چند دیقه دیگه استاد میومد و امتحان شروع میشد.
سر جام نشستم و منتظر استاد شدم .
استاد بعد پنج دیقه اومد و امتحان شروع شد.
سوالاتش بیشتر در مورد اخلاق و رفتاد بود همونطور که استاد گفته بود و اخر صفحه نمره هام بود که توی چه درس بهترم و تو چه درسی ضعیفم.
همه سوال ها رو جواب دادم و برگه رو تحویل استاد دادم.
خداروشکر همه رو جز ی سوال بلد بودم.
وقتی کلاس هام تموم شد به سمت خونه حرکت کردم ، اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چطوری رفتم تو اتاقم و به خواب فرو رفتم.
نصف شب با حس تشنگی زیاد از خواب بیدار شدم و لا بی حوصلگی از رو تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم اتاق مامان و بابا جلوی اتاق من بود و درش نیمه باز بود.
تعجب کردم رفتم سمت در و از فضولی زیاد سرمو یکم بردم داخل که.......
بقیش شب 😐💔
۲.۰k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.