پارت ۸
از زبان ات:
دیگه تایم استراحت بود و همه میرفتیم تا توی رستورانی که نزدیک شرکت بود غذا بخوریم که سوجین اومد پیشم و گفت :بیا با هم بریم ات
گفتم:باشه صب کن وسایلمو جمع کنم بریم
گفت:باشه
بعد اینکه وسایلمو جمع کردم با هم از شرکت زدیم بیرون که فیلیکس رو دیدم که اومد سمتمون
گفت:میگم که ات میشه با هم ناهار بخوریم امروز
یه نگاهی به سوجین کردم که منتظر داشت نگاهمون میکرد ببینه من چی میگم مث اینکه فیلیکس متوجه این شد و گفت :سه نفری با هم
گفتم:باشه بریم
بعد با هم رفتیم به رستوران و فیلیکس گفت:شما برید بشینید من خودم میرم سفارش میدم امروزو مهمون من بعد با یه لبخند ملیح روی لباش رفت که سوجین گفت:میگم ات اینم مث رئیس جونکوک چقدر کراش و جذابه نه
گفتم:پسر خالشه میخوای نباشه
گفت:چرا خواست با تو ناهار بخوره
گفتم:واااا سوجین چه فکرایی تو سرته
با اون چشاش که شیطونی ازش میریخت گفت:شاید ازت خوشش اومده هوم؟!
گفتم:نه بابا چی میگی بیخیال اصلا واییی
گفت:خیلی خب باشه بابا ولی این خیلی کراشه عرررر
گفتم:هی دیوونه جلوش ضایع بازی در نیاری
گفت:نه بابا حواسم هست
بعد فیلیکس هم اومد و با هم شروع کردیم به خوردن غذا
برش زمانی به ساعت ۸ :
از زبان ات:
دیگه همه کارامو کرده بودم و کاری نداشتم و بلند شدم و رفتم سمت اتاق رئیس تا پرونده هایی که بهم داده بود رو کامل کنم رو بهش بدم سمت اتاقش میرم و در میزنم
گفت:بیا تو
رفتم داخل از سر تا پاهامو یه نگاهی کرد اصلا به این نگا ها احساس خوبی ندارم
گفتم: رئیس کارم تموم شده میتونم برم
گفت:اوهوم برو
گفتم:خدافظ
ایششش پسره مغرور حتی جوابمو نداد و فقط سرشو تکون داد و بعد با تعظیم کوچیکی که کردم از اتاقش اومدم بیرون و یه نفس عمیق کشیدم و از شرکت زدم بیرون دیگه همه داشتن میرفتن منم یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه درو باز کردم و رفتم داخل خیلی خیلی خسته بودم یه راس رفتم رو تختم و خوابیدم حتی شامم نخوردم......
دیگه تایم استراحت بود و همه میرفتیم تا توی رستورانی که نزدیک شرکت بود غذا بخوریم که سوجین اومد پیشم و گفت :بیا با هم بریم ات
گفتم:باشه صب کن وسایلمو جمع کنم بریم
گفت:باشه
بعد اینکه وسایلمو جمع کردم با هم از شرکت زدیم بیرون که فیلیکس رو دیدم که اومد سمتمون
گفت:میگم که ات میشه با هم ناهار بخوریم امروز
یه نگاهی به سوجین کردم که منتظر داشت نگاهمون میکرد ببینه من چی میگم مث اینکه فیلیکس متوجه این شد و گفت :سه نفری با هم
گفتم:باشه بریم
بعد با هم رفتیم به رستوران و فیلیکس گفت:شما برید بشینید من خودم میرم سفارش میدم امروزو مهمون من بعد با یه لبخند ملیح روی لباش رفت که سوجین گفت:میگم ات اینم مث رئیس جونکوک چقدر کراش و جذابه نه
گفتم:پسر خالشه میخوای نباشه
گفت:چرا خواست با تو ناهار بخوره
گفتم:واااا سوجین چه فکرایی تو سرته
با اون چشاش که شیطونی ازش میریخت گفت:شاید ازت خوشش اومده هوم؟!
گفتم:نه بابا چی میگی بیخیال اصلا واییی
گفت:خیلی خب باشه بابا ولی این خیلی کراشه عرررر
گفتم:هی دیوونه جلوش ضایع بازی در نیاری
گفت:نه بابا حواسم هست
بعد فیلیکس هم اومد و با هم شروع کردیم به خوردن غذا
برش زمانی به ساعت ۸ :
از زبان ات:
دیگه همه کارامو کرده بودم و کاری نداشتم و بلند شدم و رفتم سمت اتاق رئیس تا پرونده هایی که بهم داده بود رو کامل کنم رو بهش بدم سمت اتاقش میرم و در میزنم
گفت:بیا تو
رفتم داخل از سر تا پاهامو یه نگاهی کرد اصلا به این نگا ها احساس خوبی ندارم
گفتم: رئیس کارم تموم شده میتونم برم
گفت:اوهوم برو
گفتم:خدافظ
ایششش پسره مغرور حتی جوابمو نداد و فقط سرشو تکون داد و بعد با تعظیم کوچیکی که کردم از اتاقش اومدم بیرون و یه نفس عمیق کشیدم و از شرکت زدم بیرون دیگه همه داشتن میرفتن منم یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه درو باز کردم و رفتم داخل خیلی خیلی خسته بودم یه راس رفتم رو تختم و خوابیدم حتی شامم نخوردم......
۲۹.۵k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.