سرنوشت نفرین شده...
پارت 39
با صدای بمی گفت
+تازه کجاشو دیدی
و شروع کرد به ضربه زدن.
مدام بالشتو گاز میگرفتم ولی خیلییی درد داشت. ولی خب دفعه قبلی وحشتناک تر بود چون توش عصبی بود
بعد دو ساعت که بیجون زیرش بودم کشید بیرون.
چشمام داشتن از خستگی بسته میشدن
پتو رو کشید روم و کنارم خوابید.
گوگولی گوگوووووو
صبح از خواب پاشدم و خودمو لخت و تنها رو تخت دیدم
-پس این ولگرد کو؟
به ساعت بزرگ کلاسیک نگا کردم که ساعت ده رو نشون میداد.
از پنجره مستقیم نور افتاب میزد به تخت.
بلند شدم تا دنبال لباسای جر داده شدم بگردم که روی صندلی یه باکس هدیه دیدم که روش نوشته بود:
For you...
یعنی برای من. درشو برداشتم و دیدم یه دست لباسه.
لباسارو پوشیدم و یه کاغذ خودکار برداشتم و روش نوشتم:
خیلی کثافتی که از قبل فکرشو کردی و حتی لباسم برام خریدی.گوساله
کاغذو گذاشتم رو میز کارش و از اتاقش که برا خودش یه پنت هاوس بود خارج شدم.
دست صورتمو شستم و سریع اومدم بیرون.
تو دستشویی اینجا احساس خفگی میکردم. بزرگ بود، ولی نور و طراحیش جوری بود که بهم احساس خفگی میداد.
رفتم سر سفره و باز هم کوک رو ندیدم. یکی از خدمتکارا صبحونمو داد و خوردم بعد رفتم حیاط و جلوی باغچه مخصوص کوک نشستم.
عاشق این رزا بودم.
یبار یادمه یکی بهم گفته بود که هیچ وقت سعی نکن خار های یه گل رو بکنی؛ چون یه گل، با خاراش قشنگه!
این جمله خیلیی خوبی بودی.
دوباره اون گربه رو دیدم.
حس میکنم خدمتکارا لوسش کردن و اینجا زندگی میکنه.
سریع رفتم دفتر نقاشیمو اوردم. از شانسم گربه همونجا میخکوب شده بود.
این گربه تپل کنار این گلای قشنگ یه منظره فوق العاده رو خلق میکردن.
شروع کردم به نقاشی کرد و باورم نمیشد که گربه یک ساعت تمام همونجا موند تا نقاشی شو بکشم.
دستم تو نقاشی تند بود. بعد این که تموم شد زیرش نوشتم:
اگر درگیر گذشته باشی، افسرده خواهی شد. اگر در فکر آینده باشی، مضطرب می شوی. ولی اگر در حال زندگی کنی، آرام خواهی بود...
نمیدونم چرا ولی به شدت از مفهوم این جمله خوشم میومد.
گربه رو کمی ناز کردم.
-هی گربه میدونی چیه؟ حقیقتا حس خوشبختی دارم. سعی کردم همه چیزای بدو فراموش کنم. از توی لحظه زیستن به شدت خوشم میاد. حالم خیلی بهتره وقتی هیچ کینه ای تو دلم نیست و همرو بخشیدم و گذشته رو فراموش کردم.
گربه با یه نگاه که وادفاک خاصی توش بود نگام کرد. انگار میگفت: تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
چرا نمیتونم دو دقیقه فلسفی باشم...
با صدای بمی گفت
+تازه کجاشو دیدی
و شروع کرد به ضربه زدن.
مدام بالشتو گاز میگرفتم ولی خیلییی درد داشت. ولی خب دفعه قبلی وحشتناک تر بود چون توش عصبی بود
بعد دو ساعت که بیجون زیرش بودم کشید بیرون.
چشمام داشتن از خستگی بسته میشدن
پتو رو کشید روم و کنارم خوابید.
گوگولی گوگوووووو
صبح از خواب پاشدم و خودمو لخت و تنها رو تخت دیدم
-پس این ولگرد کو؟
به ساعت بزرگ کلاسیک نگا کردم که ساعت ده رو نشون میداد.
از پنجره مستقیم نور افتاب میزد به تخت.
بلند شدم تا دنبال لباسای جر داده شدم بگردم که روی صندلی یه باکس هدیه دیدم که روش نوشته بود:
For you...
یعنی برای من. درشو برداشتم و دیدم یه دست لباسه.
لباسارو پوشیدم و یه کاغذ خودکار برداشتم و روش نوشتم:
خیلی کثافتی که از قبل فکرشو کردی و حتی لباسم برام خریدی.گوساله
کاغذو گذاشتم رو میز کارش و از اتاقش که برا خودش یه پنت هاوس بود خارج شدم.
دست صورتمو شستم و سریع اومدم بیرون.
تو دستشویی اینجا احساس خفگی میکردم. بزرگ بود، ولی نور و طراحیش جوری بود که بهم احساس خفگی میداد.
رفتم سر سفره و باز هم کوک رو ندیدم. یکی از خدمتکارا صبحونمو داد و خوردم بعد رفتم حیاط و جلوی باغچه مخصوص کوک نشستم.
عاشق این رزا بودم.
یبار یادمه یکی بهم گفته بود که هیچ وقت سعی نکن خار های یه گل رو بکنی؛ چون یه گل، با خاراش قشنگه!
این جمله خیلیی خوبی بودی.
دوباره اون گربه رو دیدم.
حس میکنم خدمتکارا لوسش کردن و اینجا زندگی میکنه.
سریع رفتم دفتر نقاشیمو اوردم. از شانسم گربه همونجا میخکوب شده بود.
این گربه تپل کنار این گلای قشنگ یه منظره فوق العاده رو خلق میکردن.
شروع کردم به نقاشی کرد و باورم نمیشد که گربه یک ساعت تمام همونجا موند تا نقاشی شو بکشم.
دستم تو نقاشی تند بود. بعد این که تموم شد زیرش نوشتم:
اگر درگیر گذشته باشی، افسرده خواهی شد. اگر در فکر آینده باشی، مضطرب می شوی. ولی اگر در حال زندگی کنی، آرام خواهی بود...
نمیدونم چرا ولی به شدت از مفهوم این جمله خوشم میومد.
گربه رو کمی ناز کردم.
-هی گربه میدونی چیه؟ حقیقتا حس خوشبختی دارم. سعی کردم همه چیزای بدو فراموش کنم. از توی لحظه زیستن به شدت خوشم میاد. حالم خیلی بهتره وقتی هیچ کینه ای تو دلم نیست و همرو بخشیدم و گذشته رو فراموش کردم.
گربه با یه نگاه که وادفاک خاصی توش بود نگام کرد. انگار میگفت: تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
چرا نمیتونم دو دقیقه فلسفی باشم...
۷.۸k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.